|
بازگشت به خانه پيوند به نظر خوانندگان آرشيو مقالات آرشيو صفحات اول جستجو |
چهارشنبه 2 مرداد ماه 1392 ـ 24 ماه جولای 2013 |
«بامداد ِ» روشنفکری ما
مسعود نقرهکار
به پرسش مجادله برانگيزِ"روشنفکر کيست؟"، هنوز پاسخی روشن و مانع داده نشده است. دهها ويژگی، و بيش از سی نوع و "تيپ"ِ روشنفکر، جايگزين ارائهء تعريفی مانع از اين پديده ء اجتماعی- انسانی شده اند. خردگرای فردگرای حقيقت جویِ لائيک، برابری طلبِ عدالت خواهِ صلح دوستِ آزاد انديش و آزاديخواه و... روشنفکرکلاسيک و مدرن و پُست مدرن و لائيک و دينی و فرانسوی و انگليسی، و روشنفکر عرصهء عمومی و خصوصی و... همراه با چندين خصيصه و ده ها نوع و تيپ ديگر چنان اسباب اختلاف اهالی فلسفه و فرهنگ و سياست فراهم آورده اند که گاه کار بزرگان به منازعات قلمی و قدمی کشانده اند، تا جائی که بارها "خرد" و "عقل" زير دست و پا لت و پار و له و لورده کرده اند.
سرانجام اما بزرگانی که اهل صلح و صفايند، مدد گرفته از همان "خرد و عقل"، علیالحساب در تعريف از روشنفکر به توافق و صلحی ناپايدار دست يافتهاند، که روشنفکرانسانی ست: اهل پرسش و شک، نقاد و شناسا، اهل ساختن ايده و گفتمان و آينده نگر.
اگر برای ختم به خير شدن مجادله و منازعه بزرگان چنين تعريفی را بپذيريم، می توانم ادعا کنم و بگويم شادا که پارهای از نسل من افتخار داشته است که لااقل با چند ده تن از اين روشنفکران هم عصر بوده باشد، که به گمان اين کمينه، گـُل ِ اين چند ده تن احمد شاملو، يا به اعتبار سخن رضا براهنی "هرکول فرهنگی"(1) ميهنمان بوده است، که با همهی ضعف ها و لغزشهای اش سروگردنی از ديگران بلند تربود، وهست. احمد شاملو ويژگی های روشنفکری را- با الهام از تعبير ماياکوفسکی، يعنی پذيرفتن «سفارش زمانه"را- در شعر، در پژوهش ، در ژورناليسم و.. و درزندگی و کنش های فرهنگی و سياسی و اجتماعیاش (در کانون نويسندگان ايران و....و نقد و برخورد شجاعانهی قدرتهای سياسی و مذهبی تا حد انکار ابلها مردان) و... به وضوح نشان داده است، روشنفکری که نخ تسبيحِ همهء فعاليت های فکری و کرداری اش عشق به انسان و وفاداری به عظمت و فضيلت آدمی بود. روشنفکری اندوهگين ِانسان و دنيایاش، اين صدای ماندگار اوست :" .. دنيايی که انسان ناگزير باشد برای اثبات ناچيزترين حقوق خويش، برابر مرگ سرود بخواند، دنيای بسيار زشتیست، دنيای واونهایست با مفاهيم وارونه..."
برای اينکه ادعای بامدادِ روشنفکران بودن ِشاملو مستند و مستدل باشد، بهترين گواه ارائهی گوشه هائی از انديشگی او، آنهم از زبان خودش است، که بیهراس از هياهو و دشنام ،"هرجا پيش آمده يا پايش افتاده حرف و عقيدهاش را با بیپروائی تمام مطرح کردهاست".
اجازه بدهيد خودِ"شاعر آزادی" سخن بگويد، خودی که به قول " عمران صلاحی":
من نديدم در جهان مانند او
شاملو آمد دليلِ شاملو(2)
يکم
"...." فردوسی آقا؟ فردوسی؟ ای وای! به فرهنگ عزيز و مقدس ملی، به شناسنامه ِ ملتی چنين و چنان از طرف شخص معلوم الحالی که دشمن هر چيز ايرانی است حمله شد!".
...و وقتی قرار نيست معلوم باشد چی مقدس است و چی نيست اتهام "توهين به مقدسات" در يک کلام "پرونده سازی" است. و اين رسم رايج کسانی است که چغلی کردن را از بحث و فحص جدی راحتتر يافتهاند.... فردی که واپسگرا نيست وتنها به آينده مینگرد و تمامیِ هم وغمش عروج انسان است، نه فقط به صورت يک وظيفه محول بل به طور کاملاً طبيعی در برابر جزءجزءعناصر ميراث گذشته واکنش نشان می دهد ....من دهها سال است که با بخش عظيمی از ميراث اجتماعیمان درگيرم، با فرهنگ توده که همه چيز از زشت و بد و خوب و زيباو درست و نادرست و خرافه و خرد تجربیی ناب در آن به هم تنيده و هيچ کسی هم حق کنار گذاشتن يا کاستن و افزون و دستکاری عناصر آن را ندارد. باوجود اين وقتی در آن برمیخورم به فرمايشاتی از قبيل "ترک و حديث دوستی قصهی آب و آتش است "از اين که ناچارم اين "بیفرهنگی ضدملی" را ثبت کنم عميقا" متاثر میشوم. يا هنگام ثبت جملهی "مگر جهود گيرآوردی؟" هرگز به خود اجازه نمیدهم چنان به خونسردی از کنارش بگذرم که ماحصل آن تائيد تلويحی حق تحقير و آزردن اقوام ديگر باشد......حالا برگرديم به "فرهنگ ملی" اين آقايان که مدعی شدند مورد اهانت من قرارگرفته نگاه بکنيم:
در بوستان(باب هشتم) می خوانيم که شخصی، پارسايی را به اين گمان که جهود است پس گردنی مي زند و چون به اشتباه خود پی مي برد از او عذر مي خواهد. مي دانيد چه جواب مي شنود؟ مردک در نهايت بزرگواری می فرمايد: "من بدتر از آنم که تو پنداشتی" (من از جهود بد ترم!) يا :خوشوقتم "که آنی که پنداشتی نيستم !" می بينيد؟ درست به همين سادگی، خيلی دلم مي خواهد بدانم اگر استاد سخن از پدر و مادری به قول خودش "جهود"- و به اين ترتيب در تشتک آلودگی بالذاتی که خود او درآن دستی نداشت- متولد شده بود درباب پس گردنی خوردن از مسلمانان چه عقيده ای ابراز می داشت .
البته نفرت استاد فقط شامل حال قوم و قبيلهء موسا کليم الله نمی شود. به طور کلی هرکه از ما نيست به طور مادرزاد دشمن خدا است:
ای کريمی که از خزانهء غيب
گبر و ترسا وظيفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری!
(ضمن مصاحبه تو ذهنم بود که مورد سعدی را با آن چه ادوارد براون آورده مشخص تر کنم که متاسفانه به کلی فراموشم شد.حالا اين کار را انجام می دهم. خلاصهء حرف براون در مورد سعدی اين است که:
نتيجهء اخلاقی حکايت اول گلستان اين است که دروغ مصلحت انگيز به از راستی فتنه انگيز. حکايت چهارم در نفی اثر تربيت و گرگ شدن گرگ زاده سخن به ميان می آورد.حکايت هشتم پندی است ملوک را تا به کسانی که از گزندشان در بيم اند رحم و شفقت روا ندارند و فوری کلک شان را بکنند. حکايت بيست و دوم يک سره خلاف اخلاق و انسانيت است :
"مردم آزاری را حکايت کنند که سنگی بر سر صالحی زد .
درويش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه داشت
تا زمانی که ملک را بر آن لشگری خشم آمد و در چاه اش
کرد. درويش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفت تو
کيستی و مرا اين سنگ چرا زدی؟ گفت من فلانم و اين
همان سنگ است که فلان گاه بر سر من زدی.گفت چندين
روزگار کجا بودی؟ گفت از جاهت می انديشيدم اکنون که
در چاه ات ديدم، فرصت غنيمت شمردم.")
در مثنوی به "مرد هوشمند" توصيه می شود که اگر به ماری و مردی از خاک پاک قزوين برخوردی "مار را بگذار و قزوينی بکش"-، جای استادان ديگرمان علی اکبر دهخدا و محمد قزوينی خالی است که نظرشان را در بارهء مار بپرسم! ...
در شاهنامه که زن و اژدها "هر دو ناپاک" به قلم می روند و لايق فرو رفتن در خاک شمرده مي شوند و هر سگی به صد راس زن و آن هم نه هر زن از خدا بی خبر بلکه به طور دقيق به صد زن "پارسا" ترجيح داده می شود حکم فقه اللغوی در بارهء زن به اين شرح شرف صدور می يابد که اگر کتک زدن او کاری مکروه بود، فی الواقع: مر او را "مزن" نام بودی نه "زن"! البته موارد اين بد آموزی ها يکی و دو تا نيست، من اين جا به ذکر يکی دو مورد اکتفا کرده ام .
آيا به راستی چنين اعتقاداتی شايستگی نام فرهنگ ملی ما را دارد..؟، اگر کسی با اين نکته ها برخورد انتقادی کند معنی کارش اين می شود که به فرهنگ ملی حمله کرده يا با آن به خصومت برخاسته است؟ چراهيچ کس با فرزانه ای چون حافظ که به کلی از اين جور کج انديشی ها مبراست چنين برخوردهايی نميکند؟
.... چرا ما مردم درهمه چيز به چشم تابو نگاه میکنيم ؟ چرا تصور میکنيم همه چيز به بهترين نحو ممکن در گذشتههای دور گفته شده، همه دستورالعملهای زندگی همان چيزهائی است که ازهزارسال پيش به صورت غيرقابل تغييری در کتابها ثبت کردهاند؟ چرا ما مردم هرازچندی به خانه تکانی ذهنی نمیپردازيم؟ چرا ازبه موزه سپردن عقايدعهد بوقیمان وحشت میکنيم؟ چرا هيچ وقت به لزوم يک انقلاب فرهنگی يا دست کم يک وارسی جدی در باورها و خواندهها وشنيده هامان پینمیبريم؟..."(3)
دوم
"....جوانی ما سراسر با دغدغهء آزادی گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همين دغدغه می زييد و آن را در هر جا که مجال پيدا کند به زبان میآورد. اما اين نسل پوياتر و پربارتر است. سال های جوانی ما در رؤيای مبارزه به سر آمد اما اين نسل، راست در ميدان مبارزه به جهان آمده. تفاوت در اين است. چنانکه پيش از اين گفتم: در مراتب تربيتی ما چيزی نفرت انگيزتر از به خود پرداختن و از خود سخن گفتن نيست و شرم بر من باد که گرفتار چنين موردی شده ام و علیرغم آگاهی از زشتی اين کار بسيار از خود سخن گفتم. بزرگان ما گفته اند جريمهء از خود گفتن خاموشی گزيدن است..." (4)
"...من بعد از بيست و هشت مرداد رسماً وارد حزب توده شدم، ولی اين ورود به حزب توده دو ماه بيشتر نپيماييد، برای اينکه من بلافاصله دستگير شدم و بلافاصله در زندان برخوردم به اين موضوع که حزب چه آشغال دانی عجيب و غريبيست. من که به مسئول بند يک زندان شماره يک گفتم حتی استعفای رسمی هم نمي دهم. برای اينکه اگر استعفانامه بنويسم، خودم را کثيف کرده ام همين طوری ول تان مي کنم و اين جوری از آن حزب آمدم بيرون..."(5)
" ... حتی شخصيت آن مردک عوضی، استالين، که به عقيدهء امروز من، يکی از بزرگترين جنايتکارهای تاريخ بود، برای اينکه يکی از راه حل معضل زندگی تودههای مردم را که می توانست سوسياليزم باشد و می تواند هم باشد، و به عقيده من هست هم، يعنی اين تنها مورد را هم فدای قدرت طلبی ديوانه وار خودش کرد، ما که اين را نمی دانستيم، و تازه به دليل پائين بودن سطح فرهنگ و نداشتن تجربه و کمبود تعقل ، شخصيت پرست هم که بوديم و..."(6)
"....انگلها به جهل و تعصب توده دامن میزنند. فاشيسمی جانشين فاشيسمی ديگر میشود که قالب اش يکی است، شکل اش يکی است، عملکردش يکی است. چماق و تپانچهاش يکی است. چماق و تپانچه و زندانش همان است فقط بهانههايش فرق میکند. هر بار حرکتی در جامعه صورت گرفته که ظاهرش تغييراتی بنيادی را نويد داده ولی در نهايت امر حاصلی جز اين به بار نيامده است که جلادی به جای جلادی و جاهلی به کرسی جاهلی بنشيند يا سفاکی تازه جانشين سفاکی پيشين شود. هر فردی که حس کند از آن «اميدواری سفيهانه به بهانهی تغييرات بنيادی» کلاه بوقی گشادی برای سرش ساخته بودهاند میتواند به حافظهٔ مشترک تودهها رجوع کند و برای بيان نهايت سرخوردگی خود اين کنايه را بيرون بکشد…..."(7)
".... شعر من سياسی نيست. آيا نشسته ام و شعر سياسی سروده ام؟ بايد بگويم به هيچوجه، چرا که اولاً من علاقه ای نداشته ام به اينکه شعر را وسيله ای قرار بدهم برای آنکه خودم را در جامعه جا کنم. کارخانه شعرسازی هم ندارم که از طريق دفتر بازاريابی تحقيق کنم ببينم مردم خواستار چه جور شعری هستند که جنس باب بازار صادر کنم... در حالی که شعر در اين وطن سنتی است در نهايت عميق و با ريشه هايی در نهايت گستردگی... خيال میکنم اين مشکل [سياسی دانستن يا سياسی خواستن شعر] زاييده همان تخم لقی باشد که بيست ـ سی سال پيش برای اولين بار جوجه تئوريسين های حزب توده، که گاو را تنها از روی شاخش میتوانند از خر تميز بدهند، تو دهن خلايق شکستند. آمدند و گفتند هنر بايد «مردمی» باشد، و هنر را بايد «توده ها» درک کنند. مطلب را از روی کتاب يادگرفتن و آيه های استالين مرحوم و آژان فرهنگی اش (آ. ژدانف) را کورکورانه قرقره کردن، گرفتاری اش همين چيزهاست...» (8)
"....من در مورد شعر کلمه سياسی را به کار نمیبرم. کوششی را هم که میکنند تا شعر از آرمانگرايی منحرف شود میبينم...
... میتوانم بگويم آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نيست، و آنان که خلاف اين را تبليغ میکنند
بهتر است ابتدا ثابت کنند پشت شعار مضحکشان شيله پيله ای پنهان نکرده اند. همين که سعی میکنند آرمان انسانی صورتی از جهتگيری های سياسی وانمود شود، به نظر من خبث طينتی را نشان میدهد.»(9)ه
سوم
…" آن اوايل هم که بعضی از ما شاعران امروز، دست به نوشتن شعرهای بی وزن و قافيه زديم؛ عده ای از فضلا، که از هر جور نوآوری وحشت داشتند و طبعاً اين شيوهء شعر نوشتن را قبول نمی کردند، به عنوان بزرگترين دليل بر مسخره بودن ما و کار ما همين موضوع را مطرح می کردند. يعنی می گفتند: " اين ها که شما جوان ها می نويسيد؛ اصلا شعر نيست." می پرسيديم: "آخر دليلش؟" می خنديدند، يا بهتر گفته باشم، ريشخندمان می کردند و می گفتند:"شما آنقدر بی سواد و بی شعوريد که نمی فهميد اين که نوشته ايد نثر است " و به اين ترتيب اشکال کار روشن می شد. فضلا شعر را از ادبيات تميز نمی دادند! در نظر آنها هر رطب و يابسی که وزن و قافيه داشت شعر بود و هر سخن عاری از وزن و قافيه، نثر. اما تلاش شاعران معاصر در اين نيم قرن اخير، سرانجام توانست اين برداشت نادرست را تغيير بدهد؛ و امروز دست کم بخش عمده ای از مردم شعر و ادبيات را تميز می دهند. اگر چه تعريف دقيقی از شعر در دست ندارند؛ به تجربه در يافته اند که تعريف شمس قيس رازی از شعر تعريف پرتی ست و به رغم او کلام ممکن است "موزون و متساوی" نباشد و حروف آخرين آن هم به يکديگر نماند و با اين همه شعر باشد.امروز خوانندهء شعر می داند که وجه امتياز شعر از ادبيات تنها و تنها منطق شاعرانه است، نه وزن و قافيه و صنعت های کلامی "….. (10)
".... می توان سخنی پيش آورد که بدون استعانت وزن و سجع، شعری باشد بس جاندار و عميق. من مطلقا به وزن به مثابه يک چيز ذاتی و لازم يا يک وجه امتياز شعر اعتقاد ندارم؛ بلکه معتقدم التزام وزن، ذهن شاعر را منحرف می کند چون وزن فقط مقادير معدودی از کلمات را در خود راه می دهد و بسياری از کلمات ديگر را پشت در می گذارد؛ در صورتی که ممکن است درست همين کلماتی که در اين وزن راه نيافته، در شمار تداعی های درست در مسير خلاقيت ذهن شاعر بوده باشد..."(11)
"......کلماتی هست که ظاهرا از هر سو نگاه کنيم زيباست... کلماتی چون بزرگترين شاعر، تجليل شدن، محبوبيت، و جز اينها… اما يک بار ديگر سر برگردانيد و اين بار از منظری که ما ايستادهايم به اينها نگاه کنيد: پروار بودن آهو را از چشم خود آن حيوان هم ببينيد و مفهوم زيبائی پر و بال يا آواز مرغ خوشخوان را از ديد پرندهای هم که صياد، هرسحر با دام و قفس هايش در دشت يا کشتزار پيرامون ده به جستوجويش میرود بسنجيد… ما در شرايطی هستيم که گاهگاه اين کلمات تنها با مفاهيم دردناکی چون قربانی شدن و در خون خويش غوطهزدن مترادف است . اينجا جلاد زندان فرياد میزند: کجاست آن شاعر تيرهبخت که درسياهچال هم به ستايش آزادی شعر میسرايد؟ و آنگاه لبان شاعر را به جوالدوز و نخقند میدوزد و چون از اين کار طرفی برنمیبندد در سلول مجرد زندان با تزريق سرنگ پر از هوا برای هميشه خاموشاش میکند. نام بردن از اين شاعر (: فرخی) چه سودی در بر دارد حال آنکه امثال او درخاطرهی مافراوان است؟ ـ پنجاه سال پيش از اين، نيما که استاد و پير ما بود گفت: «آن که در هنر دست به کاری تازه میزند میبايد مقامی چون مقام شهادترا بپذيرد. منظور او از بيان اين نکته چيزی جز اين نبود که اگر شاعر طرحی تازه که تا آن زمان هنوز سابقهی اجتماعی چندانی نداشت در نيفکند و شعر را که تا آن زمان بيشترغمنامهی فردی عاشقانه بود همچون سلاحی در مبارزه برای بهروزی انسان به دست نگيرد ارزش وجودی خود و شعر را انکار کرده است ...."(12)
چهارم
".... روشنفکری حرفه نيست. آرمان روشنفکر لزوماً آرمانی انسانی ست. خطی است که روشنفکران مردمی را در اين سو قرار میدهد و روشنفکران خودفروخته يا کرايهای را در آن سو. اينشتن و کيسينجر را مثل بزنيم. دو روشنفکر اصيل يهودی، گيرم در دو سوی خط. يکی عاشقوار نگران انسان و يکی روسپیوار در بستر ابليس، يکی نگران آيندهی زمين و حرمت بشر و يکی خواهان بیرحم حاکميت قوم خود به بهای نابودی همه آن ديگران...."(۱۳)
"....اکنون ما در آستانه توفانی روبنده ايستادهايم. بادنماها نالهکنان به حرکت درآمدهاند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. میتوان به دخمههای سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گريبان کشيد تا توفان بیامان بگذرد. اما رسالت روشنفکران ، پناه امن جستن را تجويز نمیکند. هر فريادی آگاه کننده است ، پس از حنجرههای خونين خويش فرياد خواهيم کشيد و حدوث توفان را اعلام خواهيم کرد.... "(14)
"..... میخواهم بگويم تا آن زمان که جهل هست، فقر نيز هست، و تا فقر برجاست جهالت نيز باقی است... اشاعهء دانش و ارتقای فرهنگ برای آزادی بخشيدن به انسانها دستکم برای ما که علیرغم سوز دلمان از مصايب بهرهکشی و ظلم جهانی، و علیرغم دوریمان از امکانات، هنوز میتواند اميدی باشد به فردائی»(15)
....."من خويشاوند نزديک هر انسانی هستم که خنجری در آستين پنهان نمیکند. نه ابرو درهم میکشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق نان و سايهبان ديگران است، نه ايرانی را به غير ايرانی ترجيح می دهم، نه انيرانی را به ايرانی، من يک لربلوچ کرد فارس ,يک فارسی زبان ترک، يک افريقايی اروپايی استراليايی امريکايی آسيايی، يک سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم و ديگران کمترين مشگلی ندارم بلکه بدون حضورديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس می کنم. من انسانی هستم ميان انسان های ديگربر سيارهء مقدس زمين که بدون ديگران معنايی ندارم..."(۱۶)
ــــــــــــ
منابع:
1. هرکول فرهنگی صفتی ست که آقای رضا براهنی به وقت نوشتن در بارهء کتاب کوچه به احمد شاملو داده و او را با ابوريحان بيرونی مقايسه کرده است و از جنم پيغمبران عهد عتيق همچون هومر و....دانسته است و.....( رضا براهنی ، ديباچه احمد شاملو،" صد پا به گرد آن پا نمی رسد"، شهروند تورنتو، شماره 351، 21 فروردين 1377)
2. عمران صلاحی، اخرين ديدار، سال 1379/ تهران(چنين گويد بامداد شاعر، انتشارات آرش، سوئد، سال2000)
3. آرمان هنرجزتعالی تبار انسان نيست، آدينه، مرداد سال 1371، شماره 72
(گفتوگوی فرج سرکوهی با شاملو، آدينه، مرداد 1371، شماره 72 / چاپ تازه: به کوشش مجابی، جواد، شناختنامه احمد شاملو، تهران، نشر قطره، 1377) . و نگاه کنيد به جوابيه شاملو در رابطه با جنجال هائی که در باره اطهار نظروی در باره فردوسی و شاهنامه بر پا شد، در مقدمه " مفاهيم رند و رندی در غزل حافظ، انتشارات زمانه.
4. بخشی از يک مصاحبه با احمد شاملو – مصاحبه کننده: ماريا پرسون، سوئد
http://bofekor.wordpress.com/%DA
5. زمانه، شماره نخست، مهرماه 1370، اکتبر 1991/ سن خوزه ،امريکا
6. منبع شماره 4
7. مصاحبهی مسعود بهنود سردبير مجلهی «تهران مصور» با شاملو - ارديبهشت 1358
8. احمد شاملو ، شاعرشبانهها و عاشقانه ها، به کوشش و گردآوری بهروز صاحب اختياری و احمد رضا باقرزاده، تهران، انتشارات هيرمند، سال 1381
9-10-11. منبع شماره 8
12- بخشی از يک مصاحبه با احمد شاملو – مصاحبه کننده: ماريا پرسون، سوئد
13- آرمان هنرجزتعالی تبار انسان نيست، آدينه، مرداد سال ۱۳۷۱، شماره ۷۲
14- احمد شاملو، کتاب جمعه، تهران، ۴ مرداد سال ١٣٥٨، شماره ۱
15 و 16- هدف شعر تغيير بنيادی جهان است/ احمد شاملو
نظر خوانندگان
محل ارسال نظر در مورد اين مطلب:
توجه: اگر عنوان اين مقاله را در جدول زير وارد نکنيد، ما نخوهيم دانست که راجع به کدام مطلب اظهار نظر کرده ايد.
کافی است تيتر را کپی کرده و در محل مربوطه وارد کنيد.