بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش دوم ـ جنگ استقلال

فصل سی و نهم ـ پيروزی نهايي

در همان زمان که مقامات کميسيون عالی نيروهای متحده در قسطنطنيه دربارهء تهديد يونانی ها برای تصرف آن شهر بحث می کردند، کمال و افسران ستادش در «اک شهير» سرگرم تماشای يک مسابقه فوتبال بودند. او اين مسابقه را بهانه کرده بود تا کنفرانس مخفی سران ارتش ترک نظرها را جلب نکند. آن ها در اين کنفرانس بايد تاريخ و تنظيمات نهايي حمله به اسميرنا را تعيين می کردند. برنامهء اين جنگ را کمال، فوزی و عصمت از نه ماه پيش با مخفی کاری تمام تدارک ديده بودند و اکنون در اين کنفرانس فوزی طرح مزبور را با استفاده از يک نقشه توضيح می داد. در پايان توضيحات او، کمال نظر ژنرال هايش را خواستار شد. تعداد زيادی از آن ها نه به خود برنامه که به زمان اجرای آن انتقاد داشتند. عصمت با سرسختی هميشگی خود توضيح می داد که شروع عمليات در آن لحظه منجر به يک پيروزی قاطع نخواهد شد. او معتقد به سياستی دفاعی بود که بتواند يونانی ها را فرسوده کند. و اگر هم که قرار بر حمله بود او وقت بيشتری را برای تکميل عمليات آماده سازی ضروری می ديد.

          اين روانشناسی تدافعی عميقاً در ميان افسران مزبور جا افتاده بود و، در نتيجه، ديگران هم ترديدهای عصمت را تاييد می کردند. در واقع آنها که اکنون صاحب ارتشی واقعی شده بودند دوست نداشتند که مخاطره از دست دادن آن را تجربه کنند و، در نتيجه، می گفتند که ارتش هنوز آمادگی حمله را ندارد. فرمانده لشگر دوم، که يکی از معلمان کمال در دانشکدهء افسری بود، با اعتراض اظهار داشت که با مخاطره انداختن ارتشی که تنها دارايي کشور است بود و نبود کشور به خطر می افتد. کمال از فوزی پرسيد که آيا حرف و سخن ديگری نيست؟ و چون جواب منفی شنيد رو به فرمانده مزبور کرد و گفت: «بسيار خوب معلم عزيز من، توجه کنيد که ما در دانشگاه افسری ننشسته و مشغول انجام جنگ های خيالی نيستيم و لازم است همهء کوشش های خود را معطوف به دست آوردن نتيجه ای قاطع برای کشور کنيم».

          در واقع، اگرچه کمال خود مشورت با ژنرال ها را خواسته بود اما، در عين حال، تصميمش را نيز از قبل گرفته بود و، بر بنياد آنچه خود از اراده، شجاعت، داوری سياسی، و آشنايي با روانشناسی دشمن داشت، و سرآمد بقيهء فرماندهان بود، به پيروزی حمله ای که در نظر داشت يقين کرده بود. کمال دستور داد که لشکرهای مختلف مليون خود را برای آغاز حمله در اواسط ماه اگوست آماده کنند. عصمت برای جلب توجه از جا برخاست و آنگونه که از جانب بقيه سخن گفته باشد به کمال گفت: «شما از ما نظر خواستيد ما هم آزادانه نظر داديم اما اگر فرمان می دهيد ما همه مطيع شماييم».

          کمال به آنگورا بازگشت و بدون ذکری از مخالفت هايي که شنيده بود نتيجهء تصميم گيری را به اعضای کابينهء خود اطلاع داده و بر باور همهء افسران نسبت به پيروزی نهايي تاکيد کرد. فوزی، با توجه به مسايل پيش بينی نشده ای که در حين جنگ پيش می آيد، شانس پيروزی را هشتاد در صد می دانست. اما دو وزيری که از جانب اپوزيسيون در کابينه شراکت می کردند خوش بين تر بودند. بالاخره کابيينه با حمله موافقت کرد و تنها اعضاء اپوزيسيون باقی مانده بودند که علناً اعلام می داشتند که سربازان روحيهء لازم برای جنگ را ندارند.  کمال به علی فواد توضيح داد که «خود اين موضع علنی اپوزيسيون هم به نفع ماست، چرا که موجب می شود دشمن هم نسبت به حمله ای که در راه است سوءظن نبرد». با اين همه کوشيد برای مطمئن ساختن افراد موثر اپوزيسيون همهء اقدامات لازم را انجام دهد.

          کمال، به عنوان يک افسر مدرن آشنا به مسايل امنيتی، کاملاً به اهميت مخفی نگاهداشتن تاريخ حمله واقف بود. چرا که اساساً موفقيت برنامهء استراتژيک او را غافلگيری دشمن تضمين شمی کرد. تنها معدودی از افراد از رفتن او به جبهه اطلاع داشتند و به آن ها نيز دستور داده شده بود که در غياب او آنگونه عمل کنند و سخن بگويند که کسی ملتفت غيبتش نشود. علی فواد بايد تظاهر به اين می کرد که شب قبل را برای شام ميهمان کمال بوده است و در عين حال به کسانی که تصور می شد عوامل بيگانگان هستند اين شايعه تلقين می شد که ارتش هنوز برای حمله آماده نيست. در چانکايا به مأموران دستور داده بودند که از ورود همه کس جلوگيری کنند چرا که «غازی به شدت مشغول است». و هنگامی که او در سرفرماندهی خود در جبهه مستقر شده بود در روزنامه ها اعلام شد که روز بعد او در چانکايا ميهمانی دارد.

کمال قبل از عزيمت به جبهه برای کسب اجازه به نزد مادرش رفت، دست های او را بوسيد و گفت که برای شرکت در يک ميهمانی چای عازم است. زبيده نگاهی به لباس ارتشی و چکمه های او کرد و گفت :« آدم با اين لباس به ميهمانی چای نمی رود». او مادرش را آرام کرده و از نزد او بيرون رفت. پس از رفتنش زبيده به فرمانده منطقه تلفن کرده و از او پرسيد که کمال کجاست و فرمانده هم گفت ايشان به ميهمانی چای رفته اند.

          زبيده گفت :«نه، من می دانم او به ميدان جنگ رفته است». خبرنگاری به نام «پری هان ناسی الدنيز» در اکتبر 1956 طی مقاله ای نوشته است که زبيده پس از اين گفتگوی تلفنی يادداشتی برای فرزندش نوشته و در آن ذکر کرده بود:

          «پسرم، من منتظر تو شدم و تو برنگشتی. به من گفتی که به ميهمانی چای می روی اما من می دانم که تو به جبهه رفته ای. خواستم بدانی که دعای خير من بدرقه راه توست و تو هم تا در جنگ پيروز نشده ای برنگرد».

          آن شب کمال با چند تن از دوستانش در حومهء آنگورا گرد هم آمدند و به مشروبخواری آزادانه ای که بايد آخرين نوشخواری پيش از رفتن به جبهه باشد پرداختند. هنگامی که وقت خداحافظی رسيد او يارانش را در آغوش کشيد و گفت: «من عازم جبهه هستم تا حمله را شروع کنم. »

          يکی از آن ها يکه خورده گفت: «پاشای من؛ اگر موفق نشويد چه خواهد شد؟»

          کمال گفت: «منظورت چيست؟ من چهارده روز پس از آغاز عمليات يونانی ها را شکست داده و همه شان را به دريا خواهم ريخت».

          او شبانه، به جای استفاده از قطار، با اتومبيل از ميان کوير نمک گذشته و به قونيه رفت. در آنجا تلگرافخانه را در اختيار خود گرفت تا مبادا ورودش به اطلاع ديگران برسد. و همانجا خبر شد که فتحی از لندن تلگراف زده تا اطلاع دهد که لرد کرزن از پذيرفتن او خودداری کرده است. اين نشانهء ديگری بود مبنی بر اينکه لحظهء حمله فرا رسيده است. کمال از قونيه به اک شهير رفت و در آنجا آخرين فرمان ها را به فرماندهان دو ارتش مستقر در محل داد.

          جبههء يونانی ها خطی به درازای سيصد مايل را از دريای مرمره تا درهء «مندرس» در بر گرفته بود. نقاط مستحکم شدهء آن در «اسکی شهير» در شمال و «افيون» در جنوب قرار داشتند. نيروهای دو طرف حدوداً مساوی بودند. تنها يونانی ها اسلحه بيشتر داشتند و ترک ها اسب بيشتر. يونانی ها منتظر آن بودند که حملهء ترک ها به سوی اسکی شهير باشد چرا که تمرکز قوای آنها در انجا بود و جاسوسانی که کارمندان کارخانجات انگليسی هم جزو آنها بودند خبر از فعاليت زياد اين نيروها در آنجا می دادند. کمال هم به اين تصور دامن می زد، اما نقشهء او حمله کردن به افيون در جنوب بود؛ چرا که خط آهن اسميرنا از آنجا می گذشت. افيون موقعيت دفاعی مستحکمی داشت آنگونه که مهندسين انگليسی آن را نفوذ ناپذير می دانستند. اما در استراتژی مورد نظر کمال افيون مناسبترين محل حمله بشمار می آمد.

          برنامهء او بر غافلگير کردن دشمن استوار بود؛ نخست از نظر استراتژی و سپس از نظر تاکتيک. او، با به کار گيری روش های دشمن انگليسی خود «آلن بی» در جنگ فلسطين، قوای لازم برای عمليات را در طول يک ماه و با پنهان کاری تمام از شمال به جنوب منتقل کرد. سربازان در شب حرکت می کردند و روزها در دهات استراحت کرده و طوری زير سايهء درختان می نشستند که هواپيماهای اکتشافی آنها را نبينند. هر کجا که نياز به راه سازی بود آن ها راه ها را در مناطق غير عادی می ساختند تا دشمن را گمراه کنند. در عين حال اگرچه رفته رفته نيروهای ترک اسکی شهير را تخليه می کردند اما شب ها در اردوگاه آتش های بسياری روشن می شد تا نشان داده شود که واحدهای متعددی در آنجا هستند. در طول روز هم طوری روی جاده های نزديک به اسکی شهير گرد و خاک به پا می کردند که دشمن تصور کند نيروهای تازه نفسی برای تقويت قوای موجود از راه می رسند. به اين ترتيب زمينه برای غافلگير کردن دشمن در جنوب کاملاً آماده می شد.

هدف کمال حمله به جناح راست ارتش يونان بود که جبهه ای به طول پنجاه مايل را زير پوشش داشته و از شهر افيون، قره حصار، و منطقه «دوم لوپينار» محافظت کرده و رو به دو جانب شرقی و جنوبی داشت. اين جبهه در جنوب به وسيلهء سلسلهء نامنظمی از کوه ها محافظت می شد که به صورتی مضرس تا ارتفاع 200 فوتی از سطح فلات بالا رفته بودند. کمال در نظر داشت که برای اجرای عمليات غافلگير کنندهء خود به کمک ارتش اول ترک، که شامل قوای اصلی نظام سوار و توپخانه بود، اين منطقهء حفاظت شده را مورد حمله قرار داده و بخش ديگری از ارتش را برای حمله از جانب شرق مامور کند. در پی آغاز حمله، سواره نظام ترک به سوی غرب حرکت کرده و خطوط عقب نشينی ارتش يونان را با حرکتی سريع قطع می کردند ـ باز هم درست همان کاری که آلن بی با ارتش ترک در فلسطين کرده بود.

          همچنين، برای گيج تر کردن دشمن، کمال دستور داد تا يک حمله قلابی به جانب شمال و به سوی شهر بروسا و حمله ای هم بوسيلهء سواره نظام به جانب جنوب به طرف شهر آيدين در دره مندرس انجام شود. او  در اين عمليات انتظار موفقيتی سريع را داشت. وقتی که يکی از فرماندهان سواره نظام پيشنهاد کرد که به علت کمبود علوفه برای اسبان اين حمله به تاخير افتد کمال به او پاسخ داد: «تو دو روز ديگر نه تنها برای اسب ها که برای سربازانت هم غذای کافی خواهی داشت». محاسبه او آن بود که در آن زمان گندمزارهای تحت تصرف يونانی ها آماده درو هستند. همچنين می دانست که در آن وقت از سال بستر رودخانه ها خشک شده و حرکات سريع ارتش بروی آنها بسهولت انجام می گيرد.

          در عصر روز 25 ماه آگوست کمال دستور داد تا کليهء ارتباطات آناتولی با جهان خارج قطع شود. در آن زمان او سرفرماندهی خود را از فلات به داخل منطقهء کوهستانی نزديک دهکده «شهود» منتقل کرده و از آنجا نيز به اردوگاهی در پشت ارتفاعات «کجا تپه» رفته بود. سربازان او شبانه در سراشيبی های کوه جا گرفته بودند بطوريکه در بعضی از مناطق فاصله شان با دشمن کمتر از صد يارد بود. اما در همه حال خود را از ديد پروازهای اکتشافی به دور نگاه می داشتند. هنگامی که ساعت حمله فرا رسيد کمال دستور حمله را خطاب به سربازانی که به وسيلهء عصمت گردآوری شده بودند صادر کرد. در اين دستور آمده بود «سربازان! هدف شما رسيدن به مديترانه است!» بدينسان نخستين عمليات تهاجمی بزرگ ملتی که در ده دوازده سال گذشته همواره به کار دفاع مشغول بودند آغاز شد.

          در نخستين ساعات سحرگاه بيست و ششم آگوست، خود غازی، سواره و آهسته از ارتفاغات در تاريکی نشستهء کجا تپه بالا رفت تا از آن جا مستقيماً صحنه نبرد را مشاهده کند. راه او به سوی ارتفاعات را فانوس هايي روشن می کردند که سربازان برای گذار اسب ها و حيوانات بارکش مهيا کرده بودند. کمال خاموش بود و کاملاً می شد ديد که در فکری عميق فرو رفته است. مرتباً افق شرقی را می نگريست که از آن انوار قرمز رنگ، طلوع خورشيد را بر فراز آناتولی خبر می دادند. آنگاه يکباره توپخانه با غرشی بلند کار خود را آغاز کرد و صدايش يونانی ها را از خواب پراند. بسياری از آن ها تازه ساعتی پيش تر از مجلس رقصی در شهر افيون بازگشته بودند.

          کمال دستور داده بود که همهء ژنرال ها هدايت سربازان خود در جبهه را شخصاً بر عهده بگيرند و خود اکنون، به همراه فوزی و عصمت، از بالای «کجا تپه» خطوط حملهء عمومی را که در يک مايلی آغاز شده بود زير نظر داشت. در روبرو مجموعه ای از تپه های نامنظم قرار داشت که اغلب شان پر از فراز و نشيب و سنگی بودند و استحکامات يونانيان بر فراز آن ها ساخته شده بود. هر واحد ارتش ترک مأمور بود تا يکی از آنها را مورد حمله قرار داده و تا رسيدن به قله شان آرام ننشيند. جنگ خونين اما کوتاه بود. حدود ساعت نه و نيم صبح تنها دو هدف هنوز به تصرف ترک ها در نيامده بودند. يونانی های به کلی بی خبر از حضور نيروهايي که شبانه از سراشيبی های روبرو فرود آمده بودند غافلگير می نمودند. پروازهای اکتشافی تنها از وجود سه واحد ترک خبر داده بود که به آسانی قابل در هم شکستن بودند. حال آن که اکنون آنها خود را با قوايي روبرو می ديدند که به مقياس سه بر يک بر آنها تفوق داشت.

          در عين حال، مدتی طول کشيد تا يونانی ها بفهمند که حملهء اصلی ترک ها همينی است که اتفاق می افتد. آنها انتظار داشتند که حملهء اصلی از سمت مشرق صورت بگيرد و، در نتيجه، برای جلوگيری از آن حمله، بيشتر قوای خود را در داخل فلات متمرکز کرده بودند. و هنگامی که اشتباهشان بر آنها آشکار شد تقريباً جنگ را باخته بودند. در اين مدت سواره نظام ترک يونانی ها را دور زده و از پشت آنها خود را به راه آهن اسميرنا رسانده بودند. در نقطه ای که از آن پس به نام يلدرين کمال (آذرخش کمال) خوانده شد و جايگاه آخرين حمله رعدآسای ارتش ترک بود. ترک ها تنها در دو نقطه، يکی در جناح چپ و ديگری در جناح راست، با مقاومت موثری روبرو شدند و در ابتدای کار نتوانستند به اهداف خود برسند. در سمت چپ، در «چيگيل تپه» فرمانده ترک جوان واحدی که نتوانسته بود به هدف برسد خودکشی کرد و کمال که حرارت جنگ بی رحمش کرده بود او را به خاطر اين مرگ بيهوده دشنام داد. اين واحد در واقع آن چه را که کمال انتظار داشت انجام داده بود و در نتيجه چند ساعت بعد هم توانست هدف را تصرفکند. آن روز غروب کمال با افسوس سری تکان داد و گفت: «اين بچه چه حيف شد».

          در سمت راست نيز هدف قوی و مقاوم بود و يونانی هايي که در سراشيبی آن می جنگيدند چندين حملهء ترک ها را دفع کردند. آن گاه کمال همراه با يکی از فرماندهان خود به نام «کمال الدين سامی» در صحنه ظاهر شد. ارتشيان کمال الدين را «رهبر رعد و برق» می خواندند. کمال به او گفت که من زير و رو شدن زمين و آسمان را به پيروزی يونانی ها ترجيح می دهم. سپس رو به سربازان خط مقدم جبهه کرد و پرسيد «کدام يک از شما داوطلب کشته شدن هستيد؟» همهء سربازان قدم به پيش گذاشتند. آنگاه او، که کاملاً با روانشناسی سرباز ترک آشنايي داشت، زبان به دشنام آنها گشود و گفت: «شما ترسوها لايق زنان تان نيستيد و آن ها حق دارند از شما طلاق بگيرند».

          سربازان حيران و خشمگين علت را جويا شدند: مگر نه اينکه آن ها داوطلب کشته شدن بودند؟ آنگاه کمال، که بدينسان، خون را در رگ های آنها به جوش آورده بود دستور داد که از سيم های خاردار پريده و از سراشيبی کوه بالا روند. توپخانهء يونانی ها به سوی اين سربازان آتش گشود به زودی تپه هايي از اجساد ترک های کشته شده در جلوی سيم های خاردار بوجود آمد و زمين از خون شان به سرخی نشست. اما موج انسانی همچنان می آمد. سربازان از پلکانی که اجساد کشتگان ايجاد کرده بودند بالا می رفتند. کمال الدين، که طاقت ديدن اين صحنهء کشتار و خونريزی را نداشت، روی از صحنه برگرداند و آن گاه صدای اذان امامی را شنيد که از فراز تپه بر خواسته بود و خبر از فتح قله می داد.

          بدينسان، از اولين خط دفاع يونانی ها چيزی باقی نماند و مستحکمات پراکندهء آنها در دل کوهسار به شکل خانه های متروکه مورچگان در آمد. آن ها ديگر فرصتی برای ايجاد خطوط دوم و سوم دفاعی در پشت تپه ساران نداشتند و ترک ها به سرعت آن مناطق را تصرف کردند. در طی دو روز بعد، قوای اصلی ترک خود را به جاده ای که از درهء پيشاروی «دوملوپينان» به سوی اسميرنا می رفت رساندند و، در همان حال، واحدهای سواره نظام و توپخانهء متحرک که قادر بودند روزی سی و پنج مايل پيشروی کنند به سرعت به طرف غرب می رفتند تا خطوط عقب نشينی دشمن را تصرف کنند. آنگاه نيروهای ذخيره نگاهداشته شده از جانب شرق پيشروی کرده و خود شهر افيون را تصرف کردند. يونانی ها پيش از آن که سربازان ترک به افيون برسند بدون شليک گلوله ای شهر را تخليه کرده بودند.

          در آنجا کمال سرفرماندهی خود را در ساختمان شهرداری، که زير قلهء سنگی قره حصار قرار داشت، مستقر ساخت و دستور داد که ارتباطات تلگرافی ديگرباره برقرار شود. در اين جا حليده اديب که کمال به صورتی خرافی حضورش را در کنار خود لازم تشخيص می داد برای اولين بار کمال را ديد که با فوزی در زير نور دو فانوس بر روی نقشه ای گسترده بر ميز خم شده اند. حليده نوشته است: «وقتی که او به استقبال من آمد حس کردم که صدها خورشيد از سر و صورت او درخشان اند. از زنگی که در صدای او وجود داشت و نوعی که دست آدم را می فشرد می شد به هيجان شديد او پی برد. اين مردی بود با قدرت اراده ای که همچون يک ماشين بی نياز از سوخت در حرکتی دائمی به هر سو می رفت». وقتی که حليده به او تبريک گفت کمال خندهء فروخورده  ای کرد و با صدايي همچون غرش آرام يک ببر شاهی گفت: «بله، عاقبت انجامش داديم!»

          فوزی، در آن لحظهء نادر آرامش، از سر رضايت با دست چپ شانهء راست خود را نوازش می کرد. عصمت اما تغييری نکرده بود. نوعی آرامش مودبانه بر جمع حکمفرما بود.حليده با به خاطر آوردن روزگاران سخت و ديدار شادمانهء کمال به او گفت: «پاشا، وقتی به اسميرنا رسيديم شما بايد استراحت کنيد چرا که بسيار سخت تلاش کرده ايد».

          کمال گفت: «استراحت؟ استراحت؟ کدام استراحت؟ يونانی ها که رفتند تازه جنگ بين خودمان شروع خواهد شد و ما همديگر را خواهيم خورد».

          حليده گفت: «چرا اين حرف را می زنيد؟ ما کار بزرگ بازسازی کشور را در پيش داريم».

          «تکليف آن هايي که با من مخالفت کرده اند چه می شود؟»

          «خب، اين هم جزو طبيعت يک مجلس شورا است.»

          لحن کمال يکباره تغعوض شدو نوعی شوخی ناشی از رفتار زنانهء حليده در آن رخنه کرد. با اين همه، هنگامی که از دو تن از دشمنانش نام می برد، می شد موجی از انتقام جويي را در چشمانش ديد. او گفت: «من می دهم آن دو نفر را مردم تکه تکه کنند. نه، خانم افندی! وقتی برای استراحت نيست، ما به کشتن يکديگر خواهيم پرداخت... وقتی که جنگ تمام شود اوضاع خيلی خسته کننده خواهد شد و ما احتياج به هيجان ديگری داريم».

          در صبح روز سی ام آگوست کمال سرفرماندهی خود را به نقطه ای جلوتر در منطقهء «دوم لوپينار» منتقل کرد. در آنجا بخش اصلی نيروهای يونانی که در تلاش برای عقب نشينی بودند در يک محوطهء بيضی شکل وسيع که به وسيلهء تپه ساران سنگی محاصره شده بود گير افتاده بودند و ارتش دوم ترک نيز می کوشيد تا خود را به ارتش اول برساند. در سمت مغرب، کوه بلند و پهناور «مراد داغ» قرار داشت که هيچ نيرويي قادر به بالا رفتن از آن نبود. ارتش اول رفته رفته از شرق و جنوب پيش آمده و حلقهء محاصرهء يونانی ها را تنگ تر می کرد. يونانی ها کاملاً در محاصره افتاده بودند و تنها راه باريکه ای به جانب غرب از طريق دره بلند و باريک «قزل جيدره» به روی آنها باز مانده بود.

          آن روز، يعنی چهار روز پس از آغاز حمله، نيمی از ارتش يونانی يا کشته شده و يا به اسارت گرفته شده بودند و همهء مهماتشان از دست رفته بود. يک ستون بلند سرباز، که ژنرال «تيری کوپيس» فرماندهشان بود، خود را در درهء مزبور بين دو واحد ترک يافت در حالی که واحد سومی هم به سرعت در پيش رويشان راه خروج را بسته بود. حليده اديب صحنهء قتل عام آنها را چنين تشريح کرده است: « چيزی بود بين خواب و کابوس. خورشيد بر بدنه فلزی توپخانه ها می درخشيد، کوهی از تفنگ ها و مهمات به چشم می خورد. انبوهی از هر چه که تصور می شد در سراسر دره پراکنده بود، و در ميانشان همه جا می شد اجساد آدميان و حيوانات را ديد که فرو افتاده بودند».

          نيمهء ديگر ارتش يونانی در حال فرار به سوی ساحل دريا و بدور از تعقيب کنندگانش بود. سربازانی، که ديگر نيروئی جنگی محسوب نمی شدند. دهکده ها را به آتش می کشيدند و مردان و زنان و کودکانی را که از برابرشان می گريختند می کشتند. سربازان يونانی دستور داشتند دست به جنگی نابودسازانه بزنند.

          عصمت اين پيروزی را ـ که بر سر مالکيت آن بين کمال و نورالدين پاشا، فرمانده جاه طلب ارتش اول، اختلاف نظر وجود داشت ـ «جنگ ژنرال ها» نام داد. بهر حال، اگرچه از آن پس، نورالدين زير اسم خود در کارت ويزيتش می نوشت: «فاتح اسميرنا» اين پيروزی حاصل برنامه ريزی دقيق و فکر غافلگيری درست محاسبه شدهء تاکتيکی و  استراتژيکی همهء ترک ها بود. ارتش يونانی در برابر نيرويي برتر که به صورتی غافلگيرانه تنها به يک نقطه از خط دفاعی اش حمله ور شده بود در هم شکسته و دشمن توانسته بود از بی دفاع ماندن جناح های آن حداکثر استفاده را ببرد.

          چادر کمال را در يک دهکدهء سوخته بر فراز اصطبلی برپا کردند. زنان روستايي گردآمده در او خيره می نگريستند و از او می خواستند تا انتقام رنج هايي را که از دست يونانيان کشيده بودند بگيرد. اما اکنون خوشحالی کمال جای خود را به نوعی افسردگی داده بود. او از پشت بام اصطبل فرود آمد، روی يک صندلی که در کنار جاده گذاشته بودند نشست، و به تماشای صف بلند زندانيان يونانی مشغول شد که خاک گرفته و ژنده و خون آلود از برابرش می گذشتند. هر  چند که کما با کشتارهای وسيع ميدان های جنگ بيگانه نبود اما اکنون صحنه های ويرانی تکانش داده بود. او رو به يکی از آجودان هايش نموده و به نفرت خود از جنگ اعتراف کرد؛ آن را شکست انسانيت خواند و از اين بابت يونانيان را سرزنش کرد. آنگاه چشمش به يک پرچم يونانی افتاد که روی زمين بود. به آجودانش دستور داد که آن را بردارد و به روی يکی از توپ های يونانی بکشد.

          سپس در بين زندانيان يونانی چشمش به افسری افتاد که او را از دوران اقامت در سالونيکا می شناخت. زندانی که می ديد بر شانه های کمال درجه ای وجود ندارد از او پرسيد که «درجه شما چيست؟ سرگرديد، سرهنگ ايد، ژنرال ايد؟» و کمال جواب داد که «من فرمانده کل قوا هستم». يونانی به زبان ترکی گفت: «چه کسی شنيده که فرمانده کل قوا در خط مقدم جبهه حضور داشته باشد؟» و کمال با حالتی شوخ گفت: «ما به زودی سالونيکا را هم پس خواهيم گرفت و يک مقدونيهء خودمختار بوجود خواهد آمد. آنوقت من تو را يکی از فرماندهان آنجا خواهم کرد».

          در واقع، بخشی از پيروزی ترک ها مديون کم کاری های ژنرال های يونانی بود. فرمانده کل يونانی ها، ژنرال «هاجيا نستيس»، که به دلايل سياسی به اين سمت منصوب شده بود جنگ را از داخل يک کشتی که در ساحل اسميرنا لنگر انداخته بود هدايت می کرد. او اغلب در رختخواب خوابيده بود و زمانی هم که به ساحل می آمد وقت خود را در قهوه خانه ها می گذراند و با صدور دستورهای غير مسئولانه و متضاد فرماندهان خود را بين ترس و گيجی در نوسان می گذاشت. نشانه هايي از جنون در او نمودار شده بود. گاه يقين می کرد که مرده است. گاه فکر می کرد که بدنش از شيشه ساخته شده و اگر از جای خود بلند شود پاهايش خواهند شکست. ژنرال تيرکوپيس، که فرمانده ميدان جنگ بود، دستور داشت که در صورت حملهء ترک ها به افيون به طرف جنوب و دهکدهء «چوبان لار» حرکت کرده و دشمن را در آنجا متوقف سازد. اما تيرکوپيس، هنگامی که حمله شروع شدريا، از آنجا که دستور خاص ديگری نداشت، از انجام اين کار خودداری کرد. و به جای آن آنقدر در افيون باقی ماند تا عاقبت مجبور به عقب نشينی شود. يک بار هم تصميم گرفت ضد حمله ای را سامان دهد اما سربازانش حاضر به اطاعت از فرمانش نشدند، و در نتيجه، در برخوردی که در دره رخ داد اسير يک واحد سواره نظام ترک شد. مدتی پس از اسارت بود که خبر شد «هاجيا نستيس» معزول شده و خود او را به عنوان فرمانده کل منصوب کرده اند.

          يکی دو روز بعد ژنرال تيریکوپيس را، همراه با ژنرال ديگر يونانی به نام ديونيس، به سرفرماندهی کمال، که اکنون به شهر اوشاک منتقل شده بود، آوردند. در آنجا کمال، که بين فوزی و عصمت ايستاده بود، آن ها را به حضور پذيرفت. حليده اديب اين صحنه را چنين شرح داده است:

          « می شد در مصطفی کمالی که در هیبت سربازی اش ايستاده بود، هنرپيشه ای بزرگ را که نقش خود را بخوبی می داند مشاهده کرد. او، که قواعد بازی را با وقار هر چه تمامتر و دقت بسيار اجرا می کرد، نه به ظاهر و نه به بدکاری های ژنرال های يونانی اشاره ای کرد. تريکوپيس، ژنرال يونانی، در واقع حريف بازی او بود و اکنون، در برابر اين حريف مات شده، کمال هنر و ادب نظامی را به دقت هر چه تمامتر به نمايش گذاشته بود. او به گرمی با تيریکوپيس دست داد و طولانی تر از حد معمول دست او را فشرد و گفت: "بفرماييد بنشيند ژنرال، بايد خيلی خسته باشيد". بعد قوطی سيگارش را گشود و دستور قهوه داد».

تيریکوپيس با شگفتی به او نگاه کرد و گفت: « ژنرال من فکر نمی کردم شما اين قدر جوان باشيد».

آن ها دور يک ميز نشستند و کمال با نگاهی فولادين چشم به حريف سابق خود دوخت. او مشتاق بود تا دربارهء جنگی که کرده بودند حرف بزند و گفتگو در ابتدا به کمک يک مترجم به زبان يونانی آغاز شد اما در ادامه طرفين زبان فرانسه را به کار گرفتند. کمال از تريکوپيس خواست که همچون يک سرباز به سربازی ديگر برايش توضيح دهد که چرا او جنگ را آنگونه که رخ داده بود پيش بينی نکرده بود. تريکوپيس اقرار کرد که کاملاً غافلگير شده و از اين که کمال شخصاً، در خط مقدم جبهه، جنگ را هدايت کرده بود تحت تاثير قرار گرفته بود. هنگامی که مشکلاتش را برای کمال توضيح می داد سخنانش به گوش حليده «مثل تازه کاری بود که با يک حرفه ای سخن می گويد». تريکوپيس از غياب فرمانده کل، بی اطلاعی از وضعيت ميدان جنگ، سرپيچی فرماندهان از فرامين او و قطع شدن خطوط ارتباطی که سواره نظام ترک موجب آن شده بود و همچنين از اختلافات سياسی مابين ونيزلوس و کنتستاتين که انسجام و انظباط ارتشی را از بين برده بود سخن گفت.

آنگاه حرف به تاکتيک ها کشيد، کمال از تريکوپيس می پرسيد که چرا اين کار يا آن کار را نکرده است. تريکوپيس دربارهء پيشنهادش برای رفتن به «چوپان لار» به منظور دفاع از افيون ياد  کرد و کمال توضيح داد که اگر او چنين کرده بود خودش چه عملی در مقابلش انجام می داد، چرا که او در محاسبات خود همه گونه حرکات احتمالی دشمن را منظور داشته بود. آنگاه بين دو ژنرال يونانی اختلاف نظر پيش آمد. ترک ها از فقدان نظر واحد بين آن ها حيرت کرده و متوجه تضاد انظباطی بين خود و يونانی ها شدند. در پايان، کمال از تريکوپيس پرسيد که چه کاری از دستش برای او برمی آيد؟ و ژنرال از او خواست که خبر اسارتش را به همسرش که در جزيرهء «پرينکی پو» در نزديکی قسطنطنيه زندگی می کرد برسانند.

          کمال قول مثبت داد. دستان تريکوپيس را فشرد و با صميميت اما همراه با درخششی در چشمان سرد آبی اش گفت: «ژنرال جنگ بازی شانسی است. بهترين ها گاه بدترين ها از آب در می آيند. شما به عنوان يک سرباز و يک مرد شرافتمند آنچه را که می توانستيد انجام داده ايد. اما شانس با شما ياری نکرده و مسئوليت اين شکست با شانس است. خود را ناراحت نکنيد».

          اما در اين جا تريکوپيس حرکتی تئاتری از خود نشان داد و گفت: «نه، ژنرال، من آخرين کاری را که بايد انجام دهم انجام ندادم». و مروشن بود که نظورش نداشتن جرات خودکشی است. کمال در مقابل اين طغيان عاطفی چشمان خود را باريک کرد و با نگاهی سخره آميز او را نگريست و گفت: «اين يکی ديگر مساله شخصی شما است!»

          دو ماه بعد، يک محکمه انقلابی يونانی «حاحيا نستيس» را از کار برکنار کرده و او را همراه با گوناريس و چهار وزير کابينه اش اعدام کرد. سال ها بعد تريکوپيس اقرار کرد که جنگ آناتولی که يونانی ها منافع خاصی در آن نداشتند و تنها به عنوان مهره ای در دست نيروهای اروپايي عمل کرده بودند اشتباه فاجعه آميز کشورش بوده است.

 

          آنگورا و قسطنطنيه تا پس از حصول پيروزی ترک ها در جنگ، از آنچه اتفاق افتاده بود بی خبر بودند. کمال، که هنوز ملاحظات امنيتی را رعايت می کرد، تنها به صدور گزارشات کوتاه روزانه ای اکتفا کرده بود که پيشروی های ارتش را متذکر شده اما از افشای حدود و ثغور آن خودداری می کرد. او بعدها گفت که «هدف ما مخفی داشتن وضعيت از چشم جهانيان تا حد ممکن بود».

          به همين دليل بود که وقتی، ده روز پس از شروع جنگ، رئوف يادداشتی از نيروهای متحده دريافت داشت که خواستار برقراری مجدد مذاکرات ترک مخاصمه بودند، بی خبر از همه جا طی تلگرافی از کمال کسب تکليف کرد. و کمال به او پاسخ داد که ديگر مساله تخليه آناتولی مطرح نيست و او تنها خواستار انجام مذاکرات ترک مخاصمه در ارتباط با منطقه تراس است.

          آنگورا، که به ميدان جنگ نزديک تر از قسطنطنيه بود، از گزارشات واصله بيشتر می توانست طبيعت پيشرفت جنگ را حدس بزند. هنگامی که آشکار شد عمليات تهاجمی آغاز شده است، مردم با نگران بين وزارت جنگ و مجلس شورا به رفت و آمد پرداخته و خواستار اخبار جديد بودند و به تفسير و تعبير گزارش های دست و پا شکسته ای که در جلسات مخفی مجلس برای نمايندگان خوانده می شد می پرداختند. در دومين روز، که جنگ تقريبا به پيروزی انجاميده بود گزارشی به آنگورا نرسيد و خبر تصرف افيون نيز با تاخير واصل شد. و وقتی که عاقبت اين خبر واصل شد جمعيت انبوهی به خيابان ها کشيدريختند تا بر له غازی و ارتش خلق ترک به تظاهرات پرداخته و با خوشحالی به تيراندازی هوايي پمشغول شوند. از آن لحظه به بعد حالت خوش و مطمئنی در اهالی آنگورا بوجود آمد. هنگامی که خبر فتح پيروزمندان اسميرنا به آنگورا رسيد نمايندگان پرچم سياهی را که بر روی تريبون مجلس شورا انداخته بودند جمع کردند. «بروسا» نيز در همان روز آزاد شده بود. با اين همه، هنوز کمال دشمنانی داشت و يکی از همآن ها بود که گفت: «اين که اينقدر شلوغی ندارد؛ کشورهای متحده به هر حال اسميرنا را به ما پس می دادند!»

          قسطنطنيه اما نسبت به نتيجه کار مردد بود و مقاماتش همچنان از يک قرارداد ترک مخاصمه و انجام کنفرانسی در ونيز سخن می گفتند. چشم ها هنوز نگران سربازان يونانی بود که، ايستاده در خطوط خود در «چاتالجا»، شهر را تهديد می کردند. نوعی روحيهء مردد و شکسته بر شهر غالب بود. بسياری از مردم عمليات آناتولی را ماجراجويي احمقانه ای می دانستند. خبرهای جنگ تنها از طريق گزارشات يونانی ها به قسطنطنطه می رسيد و طبعاً عبارت بود از تخفيف پيروزی های ارتش ترک و پيش بينی شکست نهايي آن. يونانی ها، در کلوپ های شهر، جام شامپانی خود را برای شکست مصطفی کمال بالا می بردند. حتی يک بار شايعه ای در شهر پيچيد که او اسير يونانی ها شده است. در خيابان ها و قايق هايي که کارکنان و کارگران را هر عصر به خانه های خود می بردند می شد صورت گرفتهء ترک ها را ديد.

          آنگاه، روزنامه ها نخستين خبرهای پيروزی ارتش ترک را با احتياط منتشر کردند؛ چرا که احتمال می دادند مردم آن را باور نکنند. اما به زودی روزی رسيد که معلوم شد واقعيت از خوش بين ترين گزارشات نيز فراتر رفته است. اکنون معلوم شده بود که اين نه مصطفی کمال که ژنرال يونانی بود که به اسارت درآمده بود و لشکرهای يونانی شکست خورده و در حال عقب نشينی کامل بودند.

شب قبل از روشن شدن واقعيت، «فليح رفيقی»، يکی از روزنامه نويسان قسطنطنيه، بر قايقی نشسته و همراه با رفقايش به «پرين کی پو» می رفت و خبر پيروزی هائی را که قرار نبود تا صبح منتشر شود برای دوستانش بازگو می کرد. يونانی ها که به قيافهء مضطرب او عادت کرده بودند، با تعجب به قصورت شاد و چشمان پر از برق او می نگريستند. يکی از دوستانش گفت: «بايد مواظب بود. بگذار تظاهر کنيم که ما شکست خورده ايم و غازی در اوشک زندانی است». اما هيچ چيز نمی توانست لبخند را از آن ها بگيرد. روز بعد، وقتی که روزنامه ها با حروف درشت خبر پيروزی را منتشر کردند، چنان جمعيتی در مقابل دفاتر روزنامه ها جمع شد که کارکنان نمی توانستند درها را باز کنند و در نتيجه روزنامه ها را از پنجره به ميان مردم می انداختند.

          در اسميرنا، تا آخرين لحظه اعتقاد بر این بود که مشکل از طريق کنفرانس حل خواهد شد و کشتی های جنگی نيروهای متحده که بر آب های خليج نشسته بودند از ورود ترک ها به شهر جلوگيری خواهند کرد، و حتی اگر آمدن ترک ها قطعی شود باز مشکلی وجود نخواهد داشت چرا که، در آن صورت، همهء آناتولی به روی تجار اسميرنا گشوده خواهد شد. فصل صادرات نزديک می شد. انبارها پر از کشمش و انجير بود. کيسه ها را دوخته و جعبه های پر را بسته بودند. و کشتی های بازرگانی ايتاليايي، آلمانی، و هلندی منتظر بودند تا بار پاييزی خود را بسته و براه بيافتند.

          به هم زدن اين خوش بينی کاذب کار آسانی نبود. اما رفته رفته ترديد در اسميرنا رخنه کرد. لحن اخبار راديويي فرستنده های کشتی های جنگی متحدين رفته رفته مبهم تر شد. يک کشتی بيمارستانی يونانی در بندر لنگر انداخت. شهر رفته رفته پذيرای زخمی ها و پناهنده هايي می شد که از جبهه آمده و پر از قصه های تلخ و خونين بودند. بازرگانان نشسته در قهوه خانه ها شايعه ها را برای يکديگر بازگو می کردند و نگران آن بودند که آيا خواهند توانست تعهدات بازرگانی خود را به جای آورند و يا اين که اگر ترک ها وارد شهر شوند همهء دارايي هاشان را توقيف خواهند کرد. آنگاه بورس شهر يکباره از کار افتاد. ديگر واگن های پر از کشمش و انجير از سرزمين های داخلی از راه نرسيدند. کشتی های بازرگانی کشورهای اروپايي بدون بارگيری به سرعت از بندر دور شدند. البته تفريحات و سرگرمی ها هنوز ادامه داشت. هنوز شام مهتابی بر روی تراس هتل نعيم برقرار بود. در باشگاه ورزشی يک گروه اپرای ايتاليايي برنامهء خود را اجرا می کردند. در کافه های شهر تا برقراری حکومت نظامی گيتاريست ها می زدند و می خواندند. و پيشخدمت ها مشغول خدمت کردن بر سر ميزها بودند. اما در زير همه ی اين جريانات حسی از نگرانی موج می زد.

 

          عقب نشينی يک هفته ادامه يافت. نيروهای ترک به سرعت به شهر نزديک می شدند و می کوشيدند قبل از آن که يونانی ها سراسر آناتولی غربی را به آتش کشند بر آنها تسلط يابند. سواره نظام خود را به پشت سر دشمن رسانده بود. توپخانه، که بايد حدود دويست مايل را بر روی جاده های پيچ در پيچ بين فلات و دريا طی می کرد، به خاطر سرعت گاو ها و قاطرهایی که توپ ها را می کشيدند کند تر راه می آمد و در طول سه روز بخش عمده ای از آن تنها صد مايل پيش رانده بود و، در نتيجه، نمی توانست خود را به دشمن برساند. دشمن هم آزادانه شهرهای سر راه خود را به آتش کشيده و ويران می ساخت. يک سوم شهر اوشک به کلی ويران شده بود. الاشهير اکنون حفره ای تاريک و سوخته نشسته بر دامنهء تپه ها. دهکده پشت دهکده به کوهی از خاکستر بدل می شد. از هجده هزار ساختمان موجود در شهر مقدس و تاريخی مانيسا تنها پانصد ساختمان باقی مانده بود. همه جا سربازان يونانی ـ به خصوص آن ها که از آناتولی می آمدند ـ نوميدانه دست به انتقام زده و به خاطر چندين نسل از عثمانی هايي که آزارشان داده بودند همه جا را ويران می کردند. آنها حتی خانواده های مسيحی را از منازل خود بيرون می کشيدند تا سقفی نسوخته برای ترکانی که پيش می آمدند باقی نماند. آنها راه آهن بين اسميرنا و آيدين را به کلی ويران کردند. به ترک ها تجاوز می کردند و با قصابی بزرگ خود آنها را می کشتند. رامبولد، بر اساس گزارش های کنسول انگليس در اسميرنا، برای لردکرزن نوشت که: «آن ها جسد يک تکه ای باقی نگذاشته اند و رکورد تهوع آوری از توحش و بربريت از خود به جای نهاده اند». او اضافه کرده بود که اکنون تفاوت گذاری بين يونانی ها و ترک ها امکان ندارد، و همچنان که ترک ها از جانب دره به سوی شهر می آيند، ديگر تشخيص مليت بدن های ذغال شده ممکن نيست.

          کمال به موازات پيشروی لشکرش سرفرماندهی خود را به سرعت از اوشک به «صالح لی» و سپس به «نيف»، بر فراز تپه های مشرف بر اسميرنا، منتقل کرد. در صالح لی او دستورات لازم برای مقابله با مقاومت نهايي يونانی ها را صادر کرد. اما، در اين ميان، يک کشتی فرانسوی در بندر اسميرنا تلگرافی از جانب نيروهای متحده را برای کمال آورد. آنها به کنسولگری های خود دستور داده بودند تا با ارتش ترک برای تسليم شهر وارد مذاکره شوند و از کمال خواسته بودند تا زمان و مکان يک ديدار را تعيين کند. همچنين آنها اظهار اميدواری کرده بودند که کمال از جان مسيحیان ساکن شهر محافظت کند.

          کمال مشت خود را به روی ميز کوبيد و گفت: «اين ها شهر چه کسی را می خواهند تحويل چه کسی بدهند؟» اما در عين حال می دانست که جنگ به اتمام رسيده و پيروزی به دست آمده است و از اين لحظه به بعد متحدين تنها بايد با شخص او معامله کنند. بنابراين پاسخ داد که او آماده است تا در نهم سپتامبر کنسول های کشورهای متحده را در شهر نيف ملاقات کند. کسی برای او تکه هايي از يک روزنامه انگليسی را خواند و کمال گفت: «بيچاره لويد جرج. فردا چه بلايي بر سر او خواهد آمد؟ کار او تمام است». در همان موقع زنان يونانی که از دهکده هايشان بيرون رانده شده بودند با صدای بلند اين جمله ی بد يمن را تکرار می کردند که : «روز بد جرج فرا رسيده است».

          کمال بی خبر و ناشناس وارد نيف شد. دهقانان بلافاصله اتومبيلش را محاصره کردند. او عينک رانندگی اش را برداشت و سيگاری آتش زد. در همين حال مردی آهسته به سوی او آمد، در چشمان او نگريست و سپس دست در جيبش کرد و عکس مچاله شده ای را بيرون آورد، کمی به آن خيره شد و باز مصطفی کمال را نگاه کرد و يکباره فرياد زد: «خودش است، خودش است!» و به سوی جمعيت دويد و گفت: «اين خود غازی است. مصطفی کمال است!»

کمال وارد دفتری شد که برايش آماده کرده بودند و به عکس ونيزلوس که همچنان بر ديوار آويخته بود اعتنايي نکرد. از کنسول های بيگانه خبری نبود چرا که پيغام او که از طريق آنگورا به قسطنطيه مخابره شده بود به موقع به دست آنها نرسيده بود. در آن زمان طلايه داران ارتش ترک وارد اسميرنا می شدند.  ارتش اکنون فرمان روز نخستين مصطفی کمال را اجرا کرده و خود را به دريای مديترانه رسانده بود.

          روز بعد کمال، همراه با لشکر خود، وارد اسميرنا شد اما آنجا نماند و همان روز عصر، با حالتی آرام و خوش، به نيف ـ که به زودی نامش «کمال پاشا» می شد ـ بازگشت.

          آن شب کمال به همراهانش گفت: «اين چه وضعی است؟ ما امروز اسميرنا را گرفته ايم. چرا اينقدر ساکت ايد؟ اقلا بياييد آواز بخوانيم!»

          برایش مشروب آوردند اما او از نوشيدن آن خودداری کرد و گفت: «نوش خواری و انجام وظيفه با هم سازگار نيستند». او از زمانی که حمله آغاز شد لب به مشروب نزده بود و قصد نداشت تا وقتی که به همهء اهدافش برسد چنين کند. او و افسرانش، که به کمک قهوه خستگی را از تن به در می کردند، به دور ميز وسط سالن و زير عکس ونيزلوس با آوازهای خود پيروزی شان را جشن گرفتند.

          کمال در عرض پانزده روز به پيروزی رسيده بود. و هنگامی که عاقبت به آنگورا بازگشت با اين جملات از دوستانش عذرخواهی کرد: «مرا ببخشيد؛ آدميزاد گاه در محاسبه اشتباه می کند. من هم در تخمين خود يک روز اشتباه کرده بودم!»

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی