بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش دوم ـ جنگ استقلال

فصل چهل و دو ـ پايان سلطنت عثمانی

اکنون پرسش اين بود: «در اين ميانه تکليف قسطنطنيه چه خواهد بود؟» وضعيت اين شهر، در انتظار نتايج کنفرانس صلح، نامعلوم بود؛ نيروهای متحده همچنان پايتخت را در تصرف خود داشتند، و دولت توفيق پاشا هنوز حاکميت اسمی داشت. بالاتر از همهء اين ها، شخص «سلطان ـ خليفه» همچنان بر تخت خود نشسته بود. او، به عنوان خليفه، دارای قدرتی معنوی بود. اما آنچه که از امپراتوری زمينی اش باقی مانده بود به همين شهر محدود می شد و بقيهء کشور در اختيار دولت منصوب مجلس شورای عالی بود، همان دولتی که کابينهء منصوب خليفه رهبران آن را شورشی، کافر، و مرتد محکوم به مرگ اعلام کرده بود و، در نتيجه، هنوز در قسطنطنيه نفوذ رسمی نداشت.

          کمال، هم در اسميرنا، و هم در بازگشت خود به آنگورا، با وزرا و دوستان خويش به بحث مفصل دربارهء سلطنت و دولت منصوب از جانب آن پرداخت. او مدت ها بود که تصميم خود را دربارهء انحلال سلطنت گرفته و مترصد زمان مناسبی برای اين کار بود. اعضای مجلس نيز نيت او را دريافته و در نتيجه روز به روز حالت تحريک شده تری به خود می گرفتند. به منظور تعيين قدم بعدی، چهار بنيانگزار انقلاب ـ يعنی کمال، رئوف، علی فواد، و رفعت ـ بار ديگر مجلس شبانهء همراه با نوش خواری خود را برگزار کردند و کمال، در طی آن، با احتياط تمام، از سه دوست خويش خواست تا به نوبت نظرات خود را مطرح نمايند.

          رئوف گفت که از نظر وجدانی، احساسی و سنتی خود را وابسته به سلطنت و خلافت می داند؛ اما، در عين حال، اين نکته را نيز روشن کرد که برای شخص سلطان وحيدالدين که به کشور خيانت کرده اعتباری قائل نيست و فکر می کند که بايد برای او جانشينی پيدا کرد.

نظر رفعت اين بود که اکنون سلطنت خودبخود تبديل به يک پادشاهی مشروطه شده است و ديگر پادشاه وظيفه ای جز تاييد وزرای منصوب شده به وسيلهء نخست وزير مسئول در مقابل پارلمان را ندارد. رئوف هم ـ که هميشه برای نهادهای دولت بريتانيا احترام خاصی قائل بود ـ از اين نظر با رفعت موافق بود. به اين ترتيب، پيشنهاد می شد که دولت آنگورا بايد به قسطنطنيه، يعنی جايي که سلطان اسماً حاکم آن بود منتقل شده و نقش عنصری اساسی را در تأمين ثبات ملی بازی کند. البته در آنجا نيز قدرت واقعی بايد در دستان کمال که قرار بود منصب نخست وزيری را داشته باشد، باقی می ماند ـ درست شبيه وضع موسولينی در ايتاليای پادشاهی.

هنگامی که نوبت به علی فؤاد رسيد او اظهار داشت که چون اخيراً از مسکو بازگشته هنوز فرصتی برای شناخت افکار عمومی و رسيدن به يک نظر در اين مورد قطعی نداشته است.

به اين ترتيب کمال می ديد که هنوز وقت به کرسی نشاندن نظر او فرا نرسيده است و، در نتيجه، به دوستان خود گفت که بهتر است در موقعيت حاضر تصمطم گيری دربارهء مسئلهء سلطنت را به کناری بگذاريم. او همين سخن را در مجلس شورا نيز تکرار کرد و، به اين ترتيب، به نگرانی نمايندگان خاتمه داد. او، در عين حال، افزود که صرفنظر از اين مسئله، دولت ملی بايد در قسطنطنيه مستقر شود. در اين راستا او تصميم گرفت که برای منطقهء تراس شرقی يک حاکم نظامی تعيين کند که سرفرماندهی اش در پايتخت مستقر باشد، و برای اين شغل رفعت را انتخاب کرد.

          همچنين، لازم بود که برای هیئت نمايندگی شرکت کننده در کنفرانس صلحی که قرار بود در لوزان سوئیس تشکيل شود رئيسی انتخاب شود. تمايل کمال به عصمت بود اما پس از مطالعهء نظر نمايندگان، رئوف را بر عصمت ترجيح داد. نظر نمايندگان اين بود که عصمت صرفاً يک فرد نظامی است و چيزی از سياست نمی داند و در مقابل ديپلمات های زيرک خارجی توفيقی نخواهد داشت. در نتيجه بهتر است او را به عنوان مشاور نظامی رئوف و معاون او در اين هیئت منصوب کرد. کمال در پاسخ خود به هوش، قدرت پيش بينی و ديگر مزايای شخصيتی عصمت اشاره کرد و گفت که اين ويژگی ها به علت حضور بلندمدت عصمت در ميدان جنگ و غيبت از آنگورا مورد شناسايي نمايندگان قرار نگرفته است. او اضافه کرد: «همين ميزی را که من پشتش نشسته ام در نظر بگيريد. اگر از شما بخواهم که آن را قطعه قطعه کنيد شما دو يا سه راه و يا حداکثر چهار راه بيشتر نداريد. اما عصمت پاشا آنقدر با هوش است که می تواند همين کار را به هشت يا نه و حتی ده روش مختلف انجامد دهد». در عين حال، او با انتصاب کاظم کارابکر ـ به اين بهانه که رابطه اين شخص با روس ها که انتظار می رفت در کنفرانس صلح شرکت داشته باشند خوب نيست ـ مخالفت کرد. در پايان، مسئلهء پروتکل مذاکرات مطرح شد. نکته در اين بود که رئوف نخست وزير دولت ملی بشمار می رفت، حال آن که کشورهای ديگر وزرای خارجه خود را به عنوان سرپرست هیئت هاشان می فرستادند و، در نتيجه، مليون نيز بايد در همان سطح عمل می کردند.

          کمال از اين استدلال بدش نيامد چرا که در ته ذهن خود اعتقاد داشت که رئوف با روحيهء مستقل، تجربهء طولانی از زندگی در اروپا، و روش های آشتی جويانهء خود، به راحتی قابل کنترل نخواهد بود؛ حال آنکه بخوبی می دانست عصمت را چگونه بايد اداره کرد. لذا، با اغتنام فرصت از بحثی که نمايندگان مطرح کرده بودند، توانست کاری کند که عصمت به عنوان رييس هیئت انتخاب شود و چون قرار بود اين سمت را وزير خارجهء دولت ملی داشته باشد، يوسف کمال هم پذيرفت که از پست وزارت خارجه کنار رفته و آن را به عصمت تحويل دهد.

بدينسان، عصمت با يک امر انجام شده روبرو بود. او چندان علاقه ای به پذيرش اين شغل نداشت چرا که خودش هم ـ مثل نمايندگان مجلس ـ خود را نه يک ديپلمات که يک فرد نظامی می ديد. او اشتهای چندانی برای مذاکره نداشت و حتی در طول مدت برگزاری «کنفرانس مودانيا» از اين بابت رنج برده بود. اما اکنون به نظرش می رسيد که گزينهء ديگری ندارد. به خصوص که وقتی ترديد خود را آشکار کرده بود کمال، بار ديگر، در نقش فرماندهی که به رييس ستاد خود دستور می دهد، اين نکته را بر او روشن کرد که پيشنهادش در واقع جنبهء فرمان دارد.

          اندکی بعد کمال عازم شهر بروسا شد که شهر مقدس عثمانی ها و محل آرامگاه های سلاطين عثمانی محسوب می شد و بر دامنهء کوه المپ قرار داشت و تسليم قبلی آن به يونانی ها نمايندگان مجلس شورای عالی را به عزاداری کشانده بود. اين شهر در ميان شهرها و دهکده های سوختهء اطراف خود دستخوش تخريب نشده و اکنون نيز ساکنانش اميدوار بودند که کمال، در عين شرکت در جشن های پيروزی، از فرصت حضور در اين شهر استفاده کرده و در آرامگاه سلاطين عثمانی مراسم شکرگزاری به عمل آورد. اما کمال بيشتر نگران گردآوری نيروهای خود بود که اکنون تعدادشان به 140 هزار نفر می رسيد و منطقهء بی طرف را در دايرهء محاصرهء خود داشتند. او گروهی را در جنوب چاناک مستقر کرده بود و گروهی ديگر را در نقطهء مقابل آن، در دماغهء ازميت. در عين حال، نيروهای کمکی در بروسا مستقر بودند و آماده می شدند تا در صورت شکست کنفرانس صلح به هر کدام از گروه های ديگر که لازم می شد کمک کنند.

          عصمت و فوزی پيش از رسيدن کمال به بروسا رفته بودند و کاظم کارابکر، که اکنون سمت وزير جنگ را داشت، همراه با رفعت، کمال را در اين سفر همراهی می کردند. به اين ترتيب کمال فرماندهان خود را در اطراف خويش داشت.

ساکنان شهر آزاد شدهء بروسا، پاشاهای پيروزمند خود را با اشتياق و تحسين تمام استقبال کردند. نوعی هيجان کنترل شده در همه جا موج می زد. اتومبيل های حامل ژنرال ها و ارابه های حامل افسران ستاد در خيابان های بروسا ـ که به سرعت با طاق نصرت های متعدد تزيين شده بودند ـ حرکت می کردند. ارکسترهای نظامی به نواختن مشغول بودند و کمال، با کلاه کالپکی بر سر، در مرکز صحنه قرار داشت.

          او در يک ميهمانی شام که به افتخار پيروزی برقرار شده بود انتصاب عصمت به رياست هيئت نمايندگی شرکت کننده در کنفرانس لوزان را اعلام کرد. عصمت ساکت بود و مطابق عادت هميشگی لبخندی بر چهره نداشت؛ اما در چشمانش نگاهی نگران و عبوس ديده می شد. کمال در يک سخنرانی بليغ و سرشار از احساسات دربارهء او گفت: «عصمت، در ميان همهء ما، بهترين و کامل ترين فرد است. او معتمدترين مشاور، وفادارترين حامی، بهترين فرمانده، و شجاع ترين ميهن پرستی است که نه تنها مورد احترام ترک ها که مورد تکريم همهء مسلمانان است. او مدافع اصلی شرف، عزت، و سرفرازی همهء ما محسوب می شود». او سپس با اشاره به اروپا گفت: « رفتار اروپا با عصمت نمايانگر احساسات آن ها نسبت به ما خواهد بود»؛ و اضافه کرد اگرچه ملت ما خواستار صلح است اما در صورت لزوم تا آخرين قطرهء خون خود نيز آمادهء جنگيدن می باشد.

          کمال البته سهم کاظم کارابکير را از اين گونه تحسين ها فراموش نکرده بود و، به صورتی مبسوط، راجع به هوش، سرسختی، قدرت سازمان دهی و ارزش نظامی او سخن گفته و توضيح داد که، اگرچه بعضی ها هنوز شک دارند اما، کاظم آفرينندهء ارتش ملی است ـ ارتشی که توانسته است مرزهای شرقی را امن و با ثبات کند و به دولت ملی اجازه دهد که اقتدار خود را به نمايش بگذارد. او همچنين به گذشته ها اشاره کرد، به مبارزات اوليه، به يارانی که از آغاز کار به او پيوسته بودند بی آن که توقعی و يا حتی اميدی داشته باشند، و می دانستند که فداکاری های آن ها ممکن است به هيچ نتيجه ای نرسد. او به سه سال طولانی که صرف آزادسازی آناتولی و پيدايش ملت ترک شده بود نيز اشاره کرده و از اين ملت به عنوان کسی که بر حقوق و قدرت خود واقف است نام برده و خاطرنشان ساخت که اکنون زمان دست و پنجه نرم کردن با مشکل ترين وظايف فرا رسيده است. و اين وظيفه چيزی نيست جز بهره برداری حداکثر از پيروزی های بدست آمده.

اين که او چگونه می خواهد از اين پيروزی بهره برداری حداکثری کند، در يکی از عصرها و در مجلس بزرگداشت پيروزی که در يک سينما بر پا شده بود روشن شد. در اين مجلس فرزندان يتيم بازماندگان جنگ با لباس های يونيفورم به عنوان نسل آينده کشور همراه با معلمان خود به عنوان نماد نسل کنونی شرکت داشتند. صحنه را با يک پرچم بزرگ ترکيه آراسته بودند و پاشاها بر روی صحنه کنار هم قرار داشتند. همه لباس نظامی به تن کرده بودند، به جز کمال که لباس غيرنظامی بسيار شيک خود را که در آنگورا می پوشيد به تن داشت و کلاه کالپاک آستراخان اش را بر سر گذاشته بود.

          تعداد زنان حاضر در جلسه بيش از مردان بود و کمال خطاب به آنان گفت: «شما مبارزهء تعليم و تربيت فرزندان اين کشور را به پيروزی برسانيد که در اين صورت خدمتی که به کشور خود می کنيد بسا بيشتر از آن چيزی است که ما انجام داده ايم. من اين کار را ازشما تقاضا می کنم». و سپس رو به مردان کرده و گفت: «اگر از اين پس زنان در زندگی اجتماعی کشور ما شرکت نداشته باشند ما هرگز به توسعهء کامل نخواهيم رسيد. ما همچنان عقب مانده باقی خواهيم ماند و هرگز نخواهيم توانست در برابر تمدن غرب به عنوان يک حريف مساوی بايستيم». و، بالاخره، سخنانش را اين گونه به پايان برد: «بالاتر از همه، شما اگر از ورود به زندگی مدرن خودداری کنيد و يا شرايطی را که اين زندگی از ما توقع دارد برآورده نسازيد حاصل آنچه انجام داده ايم هيچ خواهد بود. و شما، همچنان گرفتار عادات اعصار کهنه به صورت حيوانات جنگلی، به زندگی ادامه خواهيد داد. نمی گويم خود را تغيير بدهيد اما می گويم ياد بگيريد که چگونه آنچه را که برای انسان نو شدن لازم است از غرب فرا بگيريد. علم و خرد و افکار نو را به زنگی های خود راه بدهيد چرا که اگر چنين نکنيد در جهان نو جايگاهی نخواهيد داشت».

          فرياد و کف زدن جمعيت سکوت را شکست. زنان اشک می ريختند. حسی از آينده در فضا موج می زد؛ همان آينده ای که کمال ـ ايستاده بر فراز تپه های اسميرنا ـ دربارهء آن به فليح رفيکی روزنامه نگار چنين گفته بود: «آن ها فکر می کنند اين پايان کار است و من به هدف خود رسيده ام. حال آن که تنها از اين لحظه به بعد است که می توانيم کاری انجام دهيم. کار واقعی ما تازه شروع شده است».

****

          کمال فکريه را از آنگورا با خود به بروسا آورده بود. و پيش از آنکه موکب آنها وارد شهر شود، حليده اديب به يشوازشان رفت. کمال همانطور که از اتومبيل پياده می شد به حليده توضيح داد که قصد دارد فکريه را به يک مسلول خانه در مونيخ بفرستد چرا که وضع و حال او به تدريج بدتر شده و پزشکان آنگورا تشخيص داده بودند که او بايد زير نظر متخصص قرار گيرد. به اين ترتيب، برای خارج شدن فکريه از صحنه، دليل پزشکی معتبری وجود داشت. اما بر حليده روشن بود که کمال دلايل ديگری نيز در ذهن دارد.

          در واقع، اکنون زمان مناسب برای پايان دادن به اين رابطه فرا رسيده بود. فکريه ديگر کمال را خسته می کرد. کمال تحمل بيماری ديگران را نداشت و فکريه هم به صورت آزار دهنده ای به کمال آويخته بود. او معشوقه ای شرقی محسوب می شد که برای مدت کوتاهی نيازهاي کمال را برآورده و ذهنش را از مشغله های بسيار اندکی دور کرده بود. اما هيچ زنی نمی توانست برای مدتی بلند عواطف او را بخود معطوف کند و فکريه هم ديگر نماد دوره ای از زندگی او محسوب می شد که به پايان خود رسيده بود. برای آنگونه زندگی که کمال در پيش رو داشت فکريه ديگر نمی توانست نقشی بازی کند. حليده اگرچه با اين تصميم موافق بود اما نوشته است: «پيش آمدن اين واقعه، آن هم بلافاصله پس از فتح اسمیرنا، اين حالت را پيش آورده بود که کمال فکريه را با سرعت از صحنه خارج می کند».

          حليده خواستار خداحافظی با فکريه شد و کمال در طرف فکريه را باز کرد. حليده در مورد اين ملاقات نوشته است:

          «فکريه دستش را دراز کرد، به سرعت دست مرا گرفت، و در همان حال، من متوجه شباهت دست او با دست شخصی ديگر شدم. اگرچه دست فکريه سخت لاغر شده بود اما شکل آن به شدت شبيه دست دختر چاقی بود که در اسميرنا به سراغ کمال آمده بود. دستی بود مردانه با انگشت های کلفت و ناخن های چهارگوش کوچک... خود فکريه سخت ضعيف می نمود. برجستگی چانهء کوچکش کاملاً محسوس بود و دماغ بسيار ظريف و کوچکش هوا را با شکنجه بدرون می کشيد. اما آنچه بيش از همه آزاردهنده می نمود چشمانش بودند که در ميان نقابی از درد بر آدمی می نگريستند. مژگان بالا و پايينش بيش از هميشه خميده بودند و اشک از چشم ها به روی گونه ها فرو می ريخت... صدای گرفته و درهم شکسته اش، عليرغم اشکی که می ريخت، شمرده بود، اما در لحنش اضطرابی پنهانی محسوس بود».

          فکريه به حليده گفت: «من دوست ندارم بروم. اما پاشا اصرار می کند». قرار بود اول به قسطنطنيه برود: «چند روزی هم در پاريس خواهم ماند. و مقداری لباس های قشنگ خواهم خريد». سپس کنجکاوانه چهرهء حليده را نگريست، چنان که گوِیی بخواهد به حليده اين باور را بقبولاند که « پس از معالجه در لباس هايي زيبا به عشق گمشدهء خود باز خواهد گشت».

          حليده او را بوسيد و با مهربانی گفت: «عزيز من، تو حالت خوب خواهد شد و بازخواهی گشت».

          فکريه با حرارت به او چسبيد و در حالی که می گفت «انشاالله» او را بوسيد.

          کمال فکريه را تحت مراقبت رفعت قرار داده بود، و به اين ترتيب، چنين يش آمده بود که فکريه، با همهء بيماری و نوميدی اش، شاهد ورود پيروزمندانهء رفعت به قسطنطنيه باشد.

          وظايف رفعت، به عنوان فرمانده نظامی منطقهء تراس شرقی، مخصوصا مبهم مانده بود و حوزهء حکومتی اش ظاهراً تنها شامل تراس شرقی می شد. او، عصر روز قبل از حرکت، بديدار کمال رفت ـ با اين اميد که در مورد رفتن به قسطنطنيه از او دستورالعمل های روشن تری دريافت کند. اما در تمام طول مجلس باده نوشی با کمال، که در حضور چند خبرنگار انجام می شد، چيز روشنی دستگيرش نشد و کمال تنها به او گفت: «رفيق قديمی من! ما از ابتدا با هم بوده ايم و شبيه هم نيز فکر می کنيم».

استقبال قسطنطنيه از رفعت پر هياهو و چشمگير بود. همچنان که کشتی بخاری حامل او به دماغهء طلايي نزديک می شد هزاران قايق کوچک از هر دو اسکله های بندر و در حالی که پرچم های متعددی را به اهتزاز درآورده بودند به استقبالش شتافتند. پرچم های سرخ و سفيد نماد ترکيه بودند و پرچم های سبز نشانگر اسلام. همهء کشتی های بخاری لنگر گرفته در بندرگاه سوت های خود را به صدا درآورده بودند. پل «گالاتا» را سراسر تزيين کرده بودند. و بر فراز هر بام و گنبد و مناره ای می شد پرچم های ترکيه را ديد. مردم از پنجره های خانه هاشان قاليچه های ترکی آويزان کرده بودند . خيابان ها پر از طاق نصرت هائی بود که تصاوير کمال و ژنرال هايش و بر فرازشان بچشم می خوردند. در کنار اين تصاوير شعارهای مربوط به استقبال از قهرمانان جنگ استقلال و شکوه و قدرت مردم ترک به چشم می خورد. مردم، بصورتی خودجوش، در گروه های ده ها هزار نفری منتظر، خيابان ها را پر کرده بودند. در ميدان مشرف بر پل «گالاتا»، صدها زن ترک که بسياری شان حجاب نداشتند در کنار هم ايستاده بودند. بر پشت بام خانه ها مردم تماشاگر همه جا ديده می شدند؛ حتی همهء گنبدها، مناره های مسجدها، و حتی ديرک بادبان های کشتی های بندر مملو از آدم بود.

          همچنان که کشتی رفعت در ساحل کناره می گرفت صدای بوق کشتی های سراسر ترعهء بسفر و دماغهء طلايي به آسمان برخاست و اندکی بعد، در ميان فريادهای زنان و مردان و کودکان ايستاده در ساحل گم شد.

آجودان عبدالمجيد، وليعهد عثمانی، برای خوش آمد گويي به رفعت وارد کشتی شد و مراتب رضايت وليعهد را از پيروزی درخشان نظاميان، و اطمينان او از اين که ورود رفعت با خود عدالت و امنيت و رفاه را به منطقهء تراس خواهد آورد، ابلاغ کرد. در پاسخ او رفعت، پس از تشکر، به اين نکته اشاره کرد که عبدالمجيد وليعهد خليفه است و يکی از اهداف دولت مليون هم حفظ خلافت می باشد.

هنگامی که پا به ساحل می گذاشت هيئتی به سرپرستی آجودان شخص سلطان و به نام سلطان او را خوش آمد گفت. رفعت، در يک سخنرانی هيجان انگيز، از احساسات مذهبی خود نسبت به «مقام عالی خلافت» سخن گفت ولی هيچ اشاره ای به سلطنت و شخص اعليحضرت نکرد. مخاطبان او با تعجب به هم نگريستند و رنگ از چهرهء آجودان سلطان پريد.

          رفتار رفعت با ديگر اعضای هیئت استقبال کننده نيز همين گونه بود. او، پس از استماع پيام خوش آمد توفيق پاشا، وزير اعظم عثمانی، اظهار داشت که «من اين خوش آمد را فقط به عنوان يک شخص می پذيرم وگرنه دولت آناتولی موجوديت دولت قسطنطنيه را به رسميت نمی شناسد». بعداً هم ، در پاسخ به پيام ارسال شده از جانب وزير کشور، مراتب امتنان خود را ابراز داشته و افزود که چنين وزيری را برسميت نمی شناسد.

          هنگامی که رفعت از منطقهء محافظت شده گذشت، جمعيت يکباره صفوف پليس را در هم ريخت و او را، نشانده بر شانه های خود، به سوی اتومبيلش برد. کاروان اتومبيل ها که به راه افتاد مردم پرچم های رنگارنگ و عکس های بزرگ «غازی» را، که در گل و گياه قاب شده بود، تکان می دادند. رفعت بر روی صندلی اتومبيل ايستاده بود و در حالی که برای جمعيت دست تکان می داد می شد آشکارا ديد که اين استقبال خارق العاده به شدت تحت تاثيرش قرار داده است.

او مستقيماً به جانب آرامگاه سلطان محمد اول عثمانی، که به خاطر فتح قسطنطنيه و خارج کردن آن از دست امپراتوری روم شرقی، «فاتح» خوانده می شد رفت. در آنجا، پس از ادای احترامات لازم، طی سخنان کوتاهی خطاب به گروهی از دانشجويان، گفت که فداکاری های پدران شما اين پيروزی را موجب شده است. سپس، در خطاب به جمعيت بيشتری که بيرون آرامگاه ايستاده بودند، مراتب احترام خود به سلطان محمد فاتح را اعلام داشت و گفت که اين فرمانده بزرگ ترک قسطنطنيه را به آنها داده است و در پی او هيچ ترکی اجازه نداده و نخواهد داد که اين خاک از او جدا شود.

          اکنون، فشار عاطفی سه ساله ای که سازمان های مختلف ملی گرای زيرزمينی تحمل کرده بودند به صورت شادمانی و اظهار وفاداری به اهداف جنبش مليون فوران کرده بود. جشن ها و شادخواری ها چندين روز ادامه داشت. تا آن که وقت نماز جمعه در اياصوفيه رسيد. رفعت بر فراز منبر رفت و برای جمعيتی عظيم که در آنجا گرد آمده بودند سخن گفت. بسياری از شنوندگان اشک می ريختند. او با بلاغت، انرژی و خوش پوشی خود به راحتی تجسم يک قهرمان مردمی شده بود. مردم به دورش حلقه زده و لباسش را می بوسيدند. و گاه تکه ای از آن را به يادگار می کندند. رفعت با خوشحالی و شوخ طبعانه گفت: «فکر می کنم مردم آنقدر مرا دوست دارند که تکه تکه ام خواهند کرد و خواهندم کشت!»

          آنگاه يک واحد ژاندارمری ملی گرايان، در سر راه خود به منطقهء تراس، از راه رسيده و در برابر استقبال شديد مردم از خيابان ها گذشت. هيچ کجا اثری از خارجی ها ديده نمی شد. آنها، به اين اميد که به زودی تب اين جريان فروکش خواهد کرد و همه چيز به اوضاع قبلی باز خواهد گشت، موقتاً خود را پنهان کرده بودند.

در اين ميان سلطان به کلی فراموش شده بود؛ جز آن که می شد دسته هايي از دانشجويان را در خيابان ها ديد که فرياد می زدند «مرگ بر ساکن خائن قصر». و شايع بود که سلطان نسبت به تکرار اصطلاح «حاکميت ملت» از جانب رفعت اظهار نگرانی کرده است.

در چنان وضعيتی پيچيده ای کشورهای متحده قدم اشتباه آميزی برداشتند که برای کمال فرصتی را که مدت ها بود انتظارش را می کشيد فراهم کرد. متحدين، اين بار هم مثل گذشته، دو دعوت نامه برای شرکت در کنفرانس صلح لوزان به دولت قسطنطنيه و دولت آنگورا ارسال کردند.

          اين عمل نمايندگان مجلس آنگورا را به شدت خشمگين کرد و شانزده سخنران پشت سر هم اين عمل را ناشی از تحريکات سلطان برای نمايش افتراق داخلی کشور به بيگانگان تلقی کرده و آن را محکوم نمودند. در طی اين سخنان، جنايات دولت سلطان به تفصيل بيان شد و ارسال هیئتی از جانب دولت او به لوزان به عنوان خيانتی بزرگ مطرح گرديد. عصمت، که برای نخستين بار به عنوان وزير امور خارجه سخن می گفت، اعلام داشت که ارسال اين دو دعوت عدول کشورهای متحده از معاهدۀ «مودانيا» است.

          اکنون کمال می دانست که آن لحظهء روانی خاص برای الغای سلطنت فرا رسيده است. اما، همچنان بر مبنای روش های عمل گرای خود، تصميم گرفت که در اين مورد نيز دست به يک سازش بلافاصله بزند و اين فکر را مطرح سازد که سلطنت و خلافت بايد از يکديگر جدا شوند و آنگاه سلطنت، که نماد قدرت دنيوی است، بايد برچيده شده اما خلافت، که قدرت معنوی را نمايندگی می کند، محفوظ بماند و تبديل به منصبی شود که صرفا امور مذهبی را بر عهده دارد و حق دخالت در امور سياسی را نخواهد داشت. بر اساس پيشنهاد او لايحه ای برای انحلال امپراتوری عثمانی و تولد دولت جديد ترکيه تنظيم شد؛ دولتی که حق حاکميت خود را، بموجب نص صريح قانون اساسی، از ملت دريافت می کرد.

          اميد اين بود که مصالحۀ مطرح شده ـ برای حذف سلطنت و حفظ خلافت ـ عناصر مذهبی داخل پارلمان را هم راضی کند. اما اين عناصر، که دشمنان شخصی کمال هم آن ها را تقويت می کردند، به اين آسانی تسليم نمی شدند. در نتيجه، کمال تصميم گرفت مخالفين را با روش های خودشان بر سر جای بنشاند. او، به کمک وزير دادگستری خود، و پس از انجام مطالعۀ مفصلی در مورد تاريخ و شريعت اسلام، با اين فکر تازه به ميدان آمد که در گذشته نيز خلافت و سلطنت از هم جدا بوده اند و بهتر آن است که از آن پس نيز جدا بمانند. سخنرانی او در اين زمينه مجلس را به اغتشاش کشيد و در غوغايي که به پا شد گهگاه می شد فرياد «لعنت خدا بر وحيدالدين» را هم شنيد. سپس در داخل کميته ای که به همين منظور تشکيل شده بود بحث های گوناگونی پيش آمد. بر اين کميته يک روحانی مطلع رياست داشت و کمال با خونسردی تمام در گوشه ای نشسته و به بحث ها گوش می داد. مخالفان می کوشيدند تا ثابت کنند که سلطنت و خلافت از هم جدايي ناپذيرند. کمال بعدها در اين مورد گفته است «همۀ استدلال آن ها بر مبنای جعليات و سخنان بی سر و پا بود».

          آنگاه، در جائی از گفتگوها، کمال احساس کرد که بايد اين بحث را به سوی واقع گرايي بکشاند. او به اين می انديشيد که راه حل نهايي بايد چيزی باشد که قدرت خليفه را به خود مجلس پيوند زند؛ و وقتی ديد حاميان خودش نيز به ترديد دچار شده اند از رييس جلسه اجازۀ صحبت خواست. او ايستاده و با صدای بلند چنين گفت:

«آقايان! تا بحال حاکميت و سلطنت را کسی به کسی نداده است. و سلطنت هميشه از طريق زور و اعمال قدرت به دست آمده. فرزندان عثمان نيز با زور به قدرت و حاکميت بر ملت ترک رسيدند و به مدت شش قرن اين منصب غصب کردند. اکنون اما ملت ترکيه به پا خاسته و می خواهد که به اين غصب عدوانی خاتمه دهند. اين به معنای آن است که از اين پس حاکميت در دستان ملت قرار دارد. اين يک امر انجام شده است... و مسئلۀ ما اکنون فقط آن است که اين واقعيت را چگونه بيان کنيم... اگر حاضران در اين مجلس و هر کس ديگری به اين مساله به صورت يک امر طبيعی نگاه کنند من فکر می کنم که توافق به دست می آيد. و حتی اگر چنين نکنند خود واقعيت به زودی بيان خود را خواهد يافت. اما در آن صورت احتمال دارد که خون هايي هم ريخته شود».

اين تهديد تلويحی که با پيامدی از بحث های فقهی همراه شد موجب گرديد که يکی از روحانيون آنگورا به سخن آمده و بگويد: «ببخشيد آقا؛ ما از نقطۀ نظر ديگری به اين مسئله نگاه می کرديم. اما اکنون توضيح شما ما را روشن کرده است».

          بدينسان، با آميزه ای از تشويق و تهديد که مشخصۀ تاکتيک های سياسی کمال بود، او موفق شد تا کميته را با خود همراه کند. لايحه ای که برای شور و رأی گيری به مجلس تقديم شد شامل فقط دو ماده بود. ماده اول اعلام می داشت که علت وجودی حاکميت مستقر در قسطنطنيه که در اقتدار يک فرد خلاصه می شد در تاريخ شانزده مارچ 1920 ـ يعنی روزی که نيروهای متحده آن شهر را تصرف کرده بودند ـ به پايان رسيده است. ماده دوم اعلام می داشت که اگرچه خلافت به امپراتوری عثمانی تعلق دارد اما اقتدار آن ناشی از دولت ترک است و از اين پس مجلس شورا خلافت را به دست کسی خواهد سپرد «که از خاندان عثمان بوده و دارای شخصيتی مناسب و ارزشمند برای اين منصب باشد».

          هنگام رای گيری در مجلس، کمال از جا برخاسته و گفت: «من يقين دارم که مجلس به اتفاق آرا اصولی را تصويب خواهد کرد که برای هميشه استقلال کشور و ملت را حفظ خواهند نمود». رييس مجلس لايحه را به رأی گذاشته و تصويب شدن آن را اعلام داشت. از ميان نمايندگان تنها يک صدای مخالف شنيده شد که می گفت: «من مخالفم»؛ اما فريادهای «ساکت باش» گويندۀ آن را در خود غرق کرد. سپس مجلس با مراسم نماز به پايان رسيد، اما نمازی که به جای عربی به زبان ترکی خوانده شد.

          کمال در پايان گفت: «آقايان! به اين ترتيب آخرين نشانه های سقوط و اضمحلال سلطنت عثمانی کامل شد».

****

          به محض اين که خبرهای مربوط به تصميم مجلس یه قسطنطنيه رسيد، رفعت کميسرهای عالی کشورهای متحده را مطلب مطلع ساخت که او اکنون، به نام مجلس شورای عالی، قدرت را از دولت سلطان می گيرد. در چهارم نوامبر 1922 توفيق پاشای صدراعظم در قصر سلطنتی حاضر شده و مهر رسمی آخرين دولت امپراتوری عثمانی را تقديم سلطان کرد. کشورهای متحده بی طرفی خود را نسبت به امور داخلی ترکيه اعلام داشتند. مقامات قسطنطنيه بديدار رفعت رفته و تابعيت خود از دستورات آنگورا را اعلام داشته و رژيم جديدی را که موقتاً «پادشاهی ملی» نام گرفته بود پذيرا شدند. بار ديگر قسطنطنيه غرق جشن و شادمانی شد. و از همه جا فرياد «زنده باد پادشاهی ملی»، «زنده باد پارلمان» به گوش می رسيد.

          در اين ميان سلطان همچنان در قصر خود بسر می برد، هر چند که بسياری از اطرافيانش او را ترک کرده بودند. کمال هم، که نگران بود استفاده از زور برای خلع سلطان ممکن است به نارضايتی عمومی بيانجامد، ترجيح می داد منتظر وقايع بماند. سلطان، «رامبولد» انگليسی را به دربار احضار کرده و مذاکراتی طولانی و دردناک بين آنها جريان يافت. سلطان با اصراری بی فايده از او تضمين می خواست. رامبولد به سلطان اطلاع داد که از اين پس دولت انگليس تنها با دولت آنگورا تعامل خواهد داشت اما خود شخص او به سلطان قول می دهد که هرگاه او احساس کند جانش در خطر است و يا لازم ببيند که ـ چه از طريق استعفا و چه غير آن ـ قصر سلطنتی را ترک کند، او از جان سلطان محافظت خواهد کرد. رامبولد اندکی بعد برای شرکت در کنفرانس صلح لوزان قسطنطنيه را ترک کرد و هرينگتون را مسئول جان سلطان قرار داده و از سلطان خواست که اگر وضعيت خطرناک شد مراتب را از طريق نديم مورد اعتماد خود که تا پايان هم با سلطان ماند به اطلاعش برساند.

          سلطان، که هنوز از وضعيت خود نااميد نشده بود، پيشخدمت مخصوص خود را به دفتر رفعت فرستاده و به او پيام داد که خواستار ملاقات با «غازی» است و حاضر است هیئتی را که از آنگورا بيايد بپذيرد و در اين مورد چه تلگرافی و چه به صورت نامه نگاری با کمال در تماس باشد. کمال و رئوف در مقابل خواستار آن شدند که سلطان تقاضای خود را با نامه مکتوب کند. ولی چنين نامه ای هرگز از راه نرسيد. ظن رفعت آن بود که سلطان به زودی قسطنطنيه را ترک خواهد کرد. به همين دليل به آجودان دريايي سلطان دستور داد تا مواظب حرکات سلطان باشد و به او قول داد که در مقابل از خدمات او استفاده خواهد شد.

ظهر جمعه دهم نوامبر، سلطان بصورت هميشگی عازم نماز جمعه شد. بدين منظور از قصر سلطنتی خارج شده و در حالی که يونيفورم عادی يک افسر ترک را به تن داشت و بر لباسش مدالی و بر سرش کالپاکی ديده نمی شد در کالسکه سلطنتی نشست. وجناتش درهم شکسته بود و صورتش آنچنان بی رنگ می نمود که گويي اين روح سلطان است که در کالسکه نشسته. در پشت سر او غلام سياهپوست و تعدادی از آجودان هايش حرکت می کردند اما ديگر از بزرگان امپراتوری، ژنرال ها، و وزرايي که ديگر کابينه ای نداشتند خبری نبود. حرکت کالسکه شباهت زيادی به نوعی تشييع جنازه داشت. هنگامی که موکب سلطان به مسجد رسيد موذن بانک نماز برداشت بی آن که ديگر ذکری از پادشاه بزرگ و فاتح و خاندان پر شوکت سلطنتی در آن باشد. او تنها ورود فرمانده دين و خليفه را اعلام می داشت. باقی ماندۀ سلطان ـ بی جان و ربات وار ـ از پله های کالسکه پايين آمد و برای انجام آخرين نماز جمعه داخل مسجد شد.

          چند روز بعد نديم معتمد سلطان با ژنرال هارينگتون تماس گرفت و اطلاع داد که سلطان به شدت جان خود را در خطر می بيند و تقاضا دارد که هر چه زودتر او را از مهلکه خارج کنند. هرينگتون که نمی خواست بدون يک تقاضای واقعی دست به عمل بزند خواستار آن شد که سلطان تقاضايش را کتباً برای او ارسال کند. او خود نوشته است که: «اکنون من با اين مسئله مواجه بودم که آخرين سلطان عثمانی را چگونه زنده از قصرش خارج کنم». به راستی هم، به اين دليل که جاسوسان مليون به شدت قصر سلطنتی را زير نظر داشتند، انجام چنين کاری آسان نبود. در نتيجه هرينگتون با مشورت چند تن از افسران معتمدش طرحی را ريخت.

          بر اساس اين طرح سلطان به خدمۀ خود اعلام داشت که قصد دارد شب را در خانۀ کوچکی بگذراند که «مراسم» خوانده می شدو در انتهای باغ سلطنتی و چسبيده به دروازۀ موسوم به مالتا قرار داشت. و اين دروازه هم مستقيماً بر سربازخانۀ انگليس ها مشرف بود.

اين تصميم سلطان سوءظنی را برنيانگيخت. در ساختمان «مراسم» پسر و همراهان سلطان هم به او پيوستند. اين همراهان عبارت بودند از پيشخدمت مخصوص، سرپيشخدمت، پزشک، دو منشی معتمد، يک آرايشگر و دو غلام سياه که تعدادشان مجموعاً نه نفر می شد. در سراسر طول شب، در حالی که همگی اسلحه های لخت خود را روی ميزها بصورت آماده گذاشته بودند، سلطان مشغول نظارت بر پر کردن صندوق ها از جواهرات، سنگ های قيمتی، و ميز کوچک ساخته شده از طلايي بود را که به سلطان سليم تعلق داشت.

          در ساعت شش صبح، اين گروه کوچک ساختمان «مراسم» را ترک کرد. غلامان دروازۀ مالتا را گشودند. دو آمبولانس انگليسی، با داشتن علامت صليب سرخ، در بيرون دروازه پارک شده بودند و گارد سربازخانآ انگليس ها نيز مشغول رژۀ صبحگاهی بود. پله های آمبولانس ها را پايين آوردند و گروه مزبور داخل آمبولانس ها شدند. باران به شدت می باريد و چتر سلطان لای در آمبولانس گير کرد. اما هر طور بود آمبولانس ها بدون آن که نظری را جلب کنند حرکت کردند.

          هرينگتون که صبح زود برخاسته و در خانۀ خود مشغول صرف صبحانه بود، به باران شديدی که می باريد نگاه کرده و در اين انديشه بود که سربازان حتماً فکر می کنند که فرمانده شان ديوانه شده که در اين صبح زود و باران شديد دستور رژه داده است. او قرار بود سلطان را در اسکلۀ موسوم به «توفان» ملاقات کند. و همچنان که با اتومبيل به آن سو می رفت ديد که افسرانش، همانگونه که قرار بود، در آن باران شديد به صورتی عادی مشغول رژه رفتن هستند. در اسکله، «نويل هندرسن»، که پس از رفتن رامبولد امور کارداری سفارت را انجام می داد، به استقبالش آمد. لحظه ای بعد آمبولانس دوم از راه رسيد در حالی که آمبولانس اول، که ده دقيقه ای هم زودتر حرکت کرده بود، هنوز نيامده بود.  هرينگتون و هندرسن با نگرانی به ساعت های خود نگاه کردند. آيا اتفاقی افتاده است؟

          معلوم شد که اتفاق مختصری پيش آمده و چرخ آمبولانس حامل سلطان پنجر شده بود و آنها مجبور شده بودند چرخ را با سرعت عوض کنند. به هر حال آمبولانس از راه رسيد و ژنرال و هندرسن به سلطان خوش آمد گفته و او و همراهانش را سوار يک قايق نيروی دريايي انگليس کردند تا آن ها را در آن سوی آبراه به کشتی جنگی مالايا برساند. ژنرال هرينگتون بدش نمی آمد که سلطان قوطی سيگار خود را به عنوان يادگار اين لحظۀ تاريخی به او بدهد اما، به جای آن، سلطان اختيار مواظبت از پنج همسر خود را به او واگذار کرده و از او خواست که اين خانم ها را به پيش او بفرستد. سپس از پلکان بالا رفته و وارد کشتی جنگی شد. در عرشۀ کشتی، هندرسن به سلطان اعلام داشت که او اکنون در خاک بريتانيا است و می تواند تعيين کند که به کجا می خواهد برود. سلطان جای خاصی را در نظر نداشت و وقتی که جزيرۀ مالت به او پيشنهاد شد بلافاصله پذيرفت. سپس نامه ای را خطاب به زنان و دختران اش به دکتر خود ديکته کرد و به يکی از غلامان دستور داد تا آن را برساند. دکتر در نوشتن اين نامه دچاز اشتباهی شد و اين امر موجب گرديد که سلطان برای لحظاتی به شدت عصبانی شده، او را از اين که در چنين موقعيتی حواس خود را جمع نکرده سرزنش نمايد.

         آنگاه مراسم خداحافظی رسمی به عمل آمد و کشتی جنگی مالايا به راه افتاده از کنار «سراگليو»، که قصر قديمی سلاطين عثمانی در آن قرار داشت، گذشت و وارد دريای مرمره شد.

هندرسون، در بازگشت به سفارتخانه، در انتهای نامه ای که از قبل برای رامبولد تهيه کرده بود اين جملات را اضافه کرد: «اعلحيضرت در ساعت هشت و چهل و پنج دقيقه صبح سوار کشتی مالايا شدند و همۀ برنامه ها به خوبی پيش رفت. من از اين که او از اين جا رفته سخت خوشحالم».

          بدينسان کل عمليات به دقت و ظاهراً بدون اطلاع ترک ها انجام پذيرفته بود. رفعت که حس کرده بود سلطان به زودی قسطنطنيه را ترک خواهد کرد، در آن صبح زود در رختخواب خود در کاخ وزير اعظم منتظر گزارش آجودان نيروی دريايي گماشته شده برای مراقبت از سلطان بود و نمی توانست بخوابد. اندکی بعد آجودان مزبور در اتاق خواب رفعت را باز کرده و با صورت نشسته و نتراشيده، در لباس خوابی خيس و گلی، وارد شد و به رفعت خبر دارد که بی آن که هيچ گونه نشانه قبلی وجود داشته باشد، سلطان رفته است. او خود از پنجره ای در ساختمان مراسم وحيدالدين را ديده بود که سوار آمبولانسی شده بود که سربازان انگليسی از آن مراقبت می کردند.

آجودان مزبور، مضطرب و شرمنده از بی خبر ماندن خود، قبل از اين که بتواند وسيلۀ نقليه ای پيدا کند، حدود يک مايل را در لباس خواب دويده بود و دو مايل و نيم بعدی تا قصر صدراعظم را با يک گاری طی کرده و از باران و گل گذشته بود. می شد ديد که سخت نگران آن است که چه بلايي به سرش خواهد آمد، چرا که می دانست در انجام وظيفۀ خود اهمال کرده است. در حالی که او ديوانه وار از رفعت طلب بخشش می کرد، رفعت دستی به پشت او زد و گفت: «برو و کمی بخواب. من هم همين کار را خواهم کرد». اما قبل از بازگشت به رختخواب طی تلگرافی کمال را از رفتن سلطان با خبر کرد.

حدود يک ساعت بعد، وقتی از خواب بيدار شد، نامه ای را به دستش دادند. از او پرسيده شده بود که مسئول دادن اجازه به سلطان چه کسی بوده است. رفعت دوست داشت که پاسخ دهد: «من مسئول بودم» اما نوشت: «هيچ کس»؛ و به نظر رسيد که کسی از اين اتفاق که پيش آمد ناراحت نيست. دليل آن آشکار بود: مليون از زحمت دستگيری و تبعيد سلطان رها شده بودند و او، به اختيار خود و به کمک دشمنان کافر، کشور را ترک کرده بود؛ بی آن که تبديل به شهيدی برای جهان اسلام شده باشد.

          به رفعت دستور داده شد که با شاهزاده عبدالمجيد، پسر عمو و وليعهد سلطان، تماس گرفته و از او بخواهد تا، بر اساس شرايطی که مجلس ملی تعيين می کند، منصب خلافت را بپذيرد. عبدالمجيد مردی تنومند و چهل و چهارساله بود که سلطان عبدالحميد او را ـ به خاطر داشتن عقايد آزادی خواهانه و روشنفکرانه ت از دخالت در امور سياسی ممنوع کرده بود. در نتيجه او هم اوقات خود را به تفريح و هنر پرداخته و به طراحی و آرايش باغچه های قصر سلطنتی مشغول شده بود، در موسيقی هم اطلاعات فراوانی کسب کرده بود و در نقاشی نيز به چنان مهارتی دست يافته بود که بعدها، پس از مرگ سلطان عبدالحميد، يکی از کارهايش را در يکی از سالن های پاريس به نمايش گذاشتند. او زمانی بعد پرتره ای هم از رفعت کشيده و آن را به او هديه کرد. به هر حال عبدالمجيد مسلمانی مومن و در عين حال آدمی مدرن بود و دل با مليون داشت. و، هنگام پذيرش منصب خلافت نيز سندی را امضا کرد که او را در مقابل تصميمات مجلس شورای عالی مسئول می ساخت.

          روز بعد، نمايندگان جلسه غير علنی داشتند. در اين جلسه رئوف فهرستی از خيانت های وحيدالدين به جهان اسلام را برشمرده و سپس از نمايندگان خواست تا جانشين جديدی برای پيامبر اسلام انتخاب کنند. يکی از علمای اسلامی هم از او حمايت کرد. نخست، از آنجا که سلطان از سمت خود استعفا نداده بود، مجلس او را از اين سمت عزل کرد و، سپس، نامزدی عبدالمجيد برای احراز مقام خلافت اعلام شد.

          در ميان مقامات مذهبی تلاطمی افتاده بود و آن ها دست به بيان تفصيلات خسته کننده ای در مورد ويژگی ها و اختيارات منصب خليفه زده بودند. کمال اجازه داد تا مدتی آن ها هر چه می خواهند بگويند و، سپس، دست به کار شده و به آن ها توضيح داد که مطلب آنقدرها هم مشکل نيست؛ آن چه پيش آمده ربطی به جهان اسلام ندارد و، برخلاف آنچه برخی از نمايندگان می گويند، مسئله به ملت ترک مربوط می شود که اکنون مالکيت کامل کشور را در دست خود گرفته است، بی آنکه خليفه در اين مورد شراکتی داشته باشد؛ لذا، آن چه لازم بود انجام گيرد نخست عزل خليفۀ فراری و سپس انتخاب يک رييس امور مذهبی به جای اوست. بدين ترتيب انتصاب عبدالمجيد با اکثريت آرا به تصويب رسيد.

          قرار بر اين شد که خليفه کار خود را بر اساس سندی که دولت تهيه می کند و به تصويب می رساند و سپس به جهان اسلام ابلاغ می کند عمل نمايد و از آن پس منصب خلافت کلاً منصبی غير سياسی باشد. خليفه نيز می بايد رضايت خود را از انتخابی که مجلس انجام داده اعلام داشته و رفتار وحيدالدين را محکوم نمايد.

انتصاب رسمی خليفه در يک روز جمعه و طی مراسمی که با دقت تمام از جانب مليون برنامه ريزی شده بود انجام گرفت. خليفه به جای عبا و عمامه ای که از سلطان فاتح به جا مانده بود يک کت فراک و يک کلاه فز پوشيده بود و در قصر قديمی «سراگليو» بوسيله هيئتی از نمايندگان مجلس عالی مورد استقبال قرار گرفت. آن ها در آنجا سندی را به دست او دادند که در آن شرح وظايف و مسئوليت های او نوشته شده بود و، پس از سخنرانی های مربوطه، او حضانت يادگارهای مقدس پيامبر را بر عهده گرفت. اما شمشير پيامبر، که نماد قدرت دنيوی بود، به او داده نشد.

آنگاه خليفه جديد و رفعت، و در پی آن ها صف بلندی از کالسکه ها، به سوی مسجد سلطان محمد فاتح حرکت کرد تا نخستين نماز جمعۀ خليفه جديد انجام شود. تشريفات و بلندی صف کالسکه ها يادآور دوران سلطنت بود و به همين دليل نيز مورد اعتراض برخی از نمايندگان تندرو قرار گرفت. گروه موسيقی نيز سرود جديد استقلال را می نواخت. سپس انجام نماز جمعه به زبان ترکی آغاز شد، و بالاخره خليفه مراتب تشکر خود را تلگرافی به به مجلس شورای عالی تلگراف کرد. هنگام وصول اين تلگراف به مجلس آنگورا حضار ،به اصرار برخی از نمايندگان محافظه کار، از جا برخاسته و تلگراف را دريافت کردند.

سلطان سابق به زودی از جزيرهء مالت راهی سن رمو شد و در آنجا در يک ويلای نه چندان بزرگ سکونت گزيد. سفارت انگليس، پس از آخرين ديدار رامبولد با سلطان، ترتيب انتقال نقدينه ها و جواهرات سلطان را داد و، در نتيجه، او برای ادامهء زندگی پول کافی در اختيار داشت. يک ماه پس از خروج عبدالحميد از قسطنطيه، يکی از خواجه های حرامسرای او به اين شهر بازگشت تا ترتيب انتقال زنان و خانوادهء سلطان را بدهد. اين امر موجب شد تا سفارت انگليس در قسطنطنيه نامه ای از يک طنزپرداز نيويورکی دريافت کند. نامه چنين می گفت: «سيرک نيويورک آماده است تا از زنان سلطان سابق در برنامه های خود استفاده کند. لطفاً برای انجام اين کار ما را با مقامات مسئول در ارتباط بگذاريد». هنگامی که اين نامه را به ژرژ پنجم، پادشاه انگلستان، نشان دادند، او بسيار خنديد.

و اين آخرين پرده از سقوط امپراتوری عثمانی بود.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی