بازگشت به خانه

نقل مطالب اين ترجمه تنها با ذکر مأخذ مجاز است

فهرست مطالب کتاب

 

 

 

زندگينامهء مصطفی کمال ـ آتا تورک

بخش سوم ـ برآمدن جمهوری ترکيه

فصل پنجاه و سوم ـ بازگشت به استانبول

          «من از مردم بود که می ترسيدم»؛ اين جمله را کمال، برای توجيه از ميان برداشتن رقبای خود و به دست گرفتن کامل قدرت ديکتاتوری، به يکی از دوستان خود گفته است. حال آن که در واقع اکنون بود که، از ترس آن ها، در پی اجرای سياستی بود که با همهء اصول دموکراتيک اعلام شده از جانب خودش منافات داشت. واقعيت آن بود که مقام و منزلت کمال در نزد مردم، در سال های نخستين جمهوری، به شدت بالا بود. در مقايسه با دوران سلاطين مختلف عثمانی مردم بيش از هر زمان ديگری در اختيار او بودند. به خصوص که وفاداری آنها نسبت به او جنبه ای شخصی هم داشت چرا که کمال شخصاً آن ها را در جنگ ها هدايت کرده بود، کشورشان را از چنگ دشمن بيرون آورده بود و، برخلاف آن که هيچ سلطانی در ميان مردم حاضر نمی شد ـ او با مردم در آميخته و چنان رفتار کرده بود که گوئی يکی از آنهاست. تسلطش بر ارتش بلامنازع بود، شبکهء ارتباطات اش، حتی جدا از روش هائی نيروهای خفيه به کار می بردند، آنچنان توسعه يافته بود که ديگر حکومت مرکزی از پيدايش ناآرامی های محلی جدی بيمی نداشت. او بهتر از هر کسی با روحيهء ديرجنب مردم ترکيه آشنا بود و به هين دليل نخست در «گالی پولی» و سپس در جريان جنگ استقلال نشان داده بود که چگونه می تواند اين مردم را به حرکت درآورد. و اکنون در سراسر آناتولی هيچ رهبر ملی بالقوه ای که بتواند اقتدار او را تهديد کند وجود نداشت.

          نيز جالب آن بود که کمال برای به دست گرفتن کامل قدرت خواستار ديکتاتوری نشده بود بلکه، بر عکس، پس از انحصار قدرت در دست خود به يک ديکتاتور تبديل می شد. او، در روزهای آغازين اين سفر بلند مجبور بود به صورتی دموکرات کار کند، احتمالا به آن علت که هنوز به موقعيتی نرسيده بود که بتواند به صورت ديگری رفتار نمايد. و، در نتيجه، توانسته بود عليه خارجی ها به پيروزی چشمگيری نائل شده، صلحی غرورآميز را برای مردم ترک فراهم ساخته و موجب شود که ترکيه برای نخستين بار به صورت کشوری مورد احترام ملت های غربی درآيد. او خاطره کهنهء سلطنت و خلافت را از ميان برداشته و نهادهای جامعه ای عقب مانده و قرون وسطايي را از ميان برداشته بود. بدينسان اکنون شالوده اصلی يک ترکيه نوين کامل شده بود. هرچند که اين جريان، در مراحل آخر خود، با سلسله ای از مخالفت های پراکنده روبرو گشته بود.

          يعنی، می توان گفت که اکنون لحظه ای فرا رسيده بود که بتوان دست به تجربه ای در نوعی دموکراسی ليبرال زد؛ چرا که اعتقاد به اصول اينگونه دموکراسی پايه های جمهوری جديد ترکيه را تشکيل می دادند. پس اين لحظه می توانست لحظهء اوج همان جنبش اصلاح گری باشد که يک قرن پيش در دل امپراتوری عثمانی زاده شده بود. اما پيش از کمال، «ترک های جوان» که زمان کوتاهی به دموکراسی ليبرال اجازه عرض اندام داده بودند رژيم خود را به زودی از يک دموکراسی پارلمانی به يک رژيم ديکتاتوری تبديل کرده بودند. شايد بدان خاطر که زمانهء آنها هنگامهء تهديد خارجی از همهء جوانب بود و هنگامی که اپوزيسيون پارلمانی نشانه هايي از به خطر  انداختن وحدت کشور را به نمايش نهاد، عمر دموکراسی ليبرال هم به سر آمد. اما کمال اکنون بر همهء اين موانع غالب شده بود و ديگر نيازی به ديکتاتوری نداشت. به خصوص که عصمت، به عنوان ياری وفادار، همواره در کنار او بود. در گذشته وقايعی همچون شورش کردها و شورش های مربوط به «تعويض کلاه» اتخاذ اقدامات فوق العاده را ايجاب کرده بود اما اکنون ديگر نيازی به گستردن اين اقدامات به سراسر کشور نبود؛ به خصوص که اپوزيسيون پارلمانی هم بسيار ضعيف و معتدل شده و ديگر نيازی به سرکوب آن وجود نداشت.

          اما تصميم کمال ديگرگونه بود و اين امر، در مرحلهء نخست، به خلقيات او مربوط می شد. او که، طبعاً و به لحاظ تربيت، يک سرباز محسوب می شد، اگرچه قادر بود برخی اختيارات را به ديگران تفويض کند اما هرگز تحمل فکر تحديد اختيارات خود را نداشت. او می توانست در کار برنامه ريزی مبارزه، با ديگران همکاری نمايد اما هنگامی که اجرای برنامه ها آغاز می شد او بايد کنترل کامل را در دست می داشت. اکنون هم، از ديد او، کوشش برای دگرگون ساختن جامعهء ترکيه مبارزه ای ديگر بود که به تصميم گيری های سريع نياز داشت.

          در حين حال، تا آنجا که به نزديکان قبلی کمال، يعنی اعضای حزب مترقی، مربوط می شد، مسئله شکلی عميق تر و پيچيده تر بخود می گرفت. اين افراد جامعهء ترکيه را موجودی جاندار و کهن بيخ می ديدند که تنها از طريق يک روند تدريجی و شکيبانه تغيير می پذيرفت و لازم بود که در طی آن ـ هم در مرحلهء برنامه ريزی و هم در دورن اجرا ـ همکاری همگان ملحوظ می شده و تصيميم گيری ها مسيری از پايين به بالا بپيمايند. با اين همه، وقتی کمال برنامه های خود ر ا اعلام داشت، آنها آماده بودند تا در اجرايشان از او حمايت بکنند، مشروط بر اين که قادر باشند به تفصيل مراحل اجرايي را مورد نقد قرار دهند. آن ها قصد رقابت با اقتدار کمال را نداشتند اما می خواستند تا در مجموع در قلمروی قدرت تعادلی ايجاد کنند. راستی اينکه آنها می توانستند برای او نقش دريچه ای گشوده بروی کشور را بازی کرده و به وسعت و گستردگی نگاه و درک دولت او کمک نمايند. آن ها می توانستند خدمات اجرايي دستگاه دولت را، که سخت به آن نياز بود، فراهم آورند. اما آنها، در عين حال، دچار اين خطا شدند که اجازه دادند تا اعتبار خودشان و حزبشان مورد سوء استفاده عناصر ناجوری قرار گيرد که مقاصد خائنانه شان نمی توانست مورد موافقت هيچ يک از آنان باشد. اما همين اشتباه سرکوب مرگبار آنان را موجه کرد.

          در عين حال، از نظر روانشناسی، مبديل شدن کمال به ديکتاتوری کشتارگر در دو عامل ديگر نيز ريشه داشت. نخستين عامل سوء ظن بيمارگونهء او نسبت به همهء کسانی بود که با او مخالفت کرده و در اجرای فکرهايش مانع ايجاد کرده بودند. احتمالا اين روحيه را می توان به کودکی بدون پدر و زندگی تنها و گرگ وار او نسبت داد. بی اعتنايي اعضای کميته وحدت و ترقی نسبت به او در دوران جوانی اش، آن هم در شرايطی که او خود را داناتر از آنان می ديد، و ممانعت از ارتقاء درجه اش در ارتش از جانب افرادی که نسبت به ارزش ها و موفقيت های او حسادت می ورزيدند، مجموعاً در توهم او جمعی از دشمنان قدرتمند را آفريده بود که همواره سرگرم نقشه ريزی برای پايين کشيدن او از اوج قدرت بودند. به عبارت ديگر، اين روحيه دست ساز گذشته ای سرشار از تلخکامی و نفرت های انتقام جويانه بود. نمونه ی بارز اين امر را می توان در اعدام «جاويد» ديد که از يک سو موجب شد افکار عمومی غرب نسبت به کمال موضع بگيرند و، از سوی ديگر، ترکيه را از يک مشاور زيرک مالی محروم ساخت.

          عنصر ديگری که در پسا پشت اعمال شديد او وجود داشت، ترس کمال از نيرويي بود که نمی توانست درکش کند ـ نيرويي که مذهب نام داشت. دشمنی او با مذهب از کودکی آغاز شده و پا به پای ساليان در او رشد کرده بود. واکنش او نسبت به زهد مادرش، تحصيلات سکولارش، و مطالعاتش در زمينهء افکار فلاسفه خردگرای اروپا، از يکسو، و برخورد وحشت زده اش در جوانی با خرافات گرايي های اعراب دمشق و آگاهی روزافزونش نسبت به تسلط اين وضعيت بر سراسر کشورش و عاقبت محکوم شدنش به اعدام بوسيله ی نيروهای مذهبی مجموعاً اين وضعيت روانی را برای او فراهم کرده بود.

          او، با ذهن عقل گرايش، نمی توانست آنچه را که بعد معنوی اسلام خوانده می شد درک کند؛ بعدی که به صورت يک نياز درونی در توده های مردم عمل می کرد و هيچ فلسفهء اجتماعی خاصی، هر چقدر هم که منطقی و روشنگرانه باشد، نمی توانست به آسانی جايگزين آن شود. او اين «بعد معنوی» را صرفاً مجموعه ای از خرافات سياه و ابتدايي می ديد و، در عين حال، از نيروی عظيم آن نيز آگاه بود. اين نيرو اسلحهء پنهانی بود که می توانست در دست دهقانان و ملايانی که آن ها را کنترل می کردند عليه او به کار رود؛ اسلحه ی پنهانی که از هر حزب و تشکيلات سياسی رقيب او گسترده تر و قدرتمند تر بود. او اگرچه در سخنرانی هايش از اصول سياسی اسلام و گفته های پيامبر اين مذهب در اين مورد ـ آنگونه که اصلاح گران ليبرال قرن گذشتهء کشور کوشيده بودند آنها را احيا کنند، سخن می گفت اما درک درستی از اين اصول نداشت. از نظر او اسلام و تمدن دو امر مانع التجمع بودند. او، يک بار، با حالتی نيشدار، در مورد ترک ها گفته بود: «ای کاش می شد همهء آن ها را مسيحی کرد!» به عبارت ديگر، آنچه او در نظر داشت استقرار آن دولت اصلاح شدهء اسلامی نبود که ترکان مسلمان انتظارش را می کشيدند. او دولتی کاملاً غيرمذهبی را در نظر داشت که به صورتی متمرکز و با همان قدرتی که سلاطين داشتند عمل می کرد و صاحب ارتشی مجهز به ديوانسالاری روشنفکرانه خاص خود بود.

          در کوتاه مدت که نگاه می کردی، اين روحيه، به خاطر نتايج مثبتی که به بار آورده بود، توجيه پذيرمی نمود. اما اکنون که فصل زشت از ميان برداشتن موانع به پايان رسيده بود، می شد انتظار آغاز دوره ای را داشت که در آن سياست زور و سرکوب کنار گذاشته شود. دوره ای که آغاز شده بود دوران ثبات و صلحی بود که در آن می شد به يک زندگی سرشار از آزادی های فردی برخوردار از امنيت رسيد. آری، پس از پانزده سال جنگ و انقلاب، لحظهء آرامش فرا رسيده بود و می شد اميدوار بود که، عطف به آن زمينه، اصلاحات اجتماعی تحميل شده در سه سال گذشته در اذهان مردم ترک جا افتاده و بالغ شده باشند. اکنون زمان رخصت از فعاليت سياسی فرا رسيده بود. مطبوعات در کنترل کامل بودند و درعين حال نوعی آزادی بيان معقول در بين مردم جريان داشت.

کمال آدمی ايدئولوژيست نبود و افکارش ماهيتی عملگرا داشتند و  او نمی کوشيد که آن ها را از طريق ايجاد نوعی يک نواختی گريزناپذير بر ديگران تحميل کند. يک بار، وقتی گروهی از معلمين مدرسه از او پرسيدند که آيا به راستی، همانگونه که نويسندگان اروپايي می گويند، او يک ديکتاتور است؟ کمال به آرامی پاسخ داد که: «من اگر ديکتاتور بودم شما اجازه نداشتيد اين سئوال را از من بکنيد». برنارد لوئيس ديکتاتوری کمال ر ا در کتاب «ظهور ترکيه مدرن» اينگونه تعريف کرده است: «نوعی ديکتاتوری بدون وحشت دائم از اطرافيان، بدون ترس مردم از در زدن ها نابهنگام و بدون وحشت از اردوگاه های کار اجباری». و اين آخری همان چيزی بود که به زودی در مغرب زمين ظهور می کرد.

خود کمال يکبار، همراه با پذيرش اين که آدمی ديکتاتور است، وضعيت خود را اينگونه توضيح داد: «اما من مثل فرعون های مصر دستور نداده ام که به افتخارم اهرام ثلاثه بسازند، مردم را وانداشته ام که به خاطر من کار کنند، و هنگامی که خواسته ام فکری اجرا شود مردم را با شلاق تهديد نکرده ام، بلکه اول کنگره ای تشکيل داده ام، وضعيت را در مقابل مردم به بحث گذاشته ام و فقط هنگامی که مردم به من اختيار داده اند برنامه هايم را با دقت و شدت اجرا کرده ام. کنگره های ارض روم، سيواس، و مجلس شورا اثبات اين حرف من اند».

          به عبارت ديگر می توان گفت که ديکتاتوری او نوعی ديکتاتوری بنيان گذاشته بر روندهای دموکراتيک بود و در درون ايجابات يک چهارچوب حقوقی و مبتنی بر قانون اساسی، که او به شدت آن را اجرا می کرد، تحقق می يافت. او، در واقع، در زمانه ای که ديکتاتورهای ديگر چنان نمی کردند، خود مشغول زمينه سازی برای روزگاری که نباشد بود و می کوشيد نظام حکومتی خاصی را به وجود آورد که بتواند پس از او نيز استمرار يابد. او معتقد بود که اگر اين نظام به وجود آيد آن روحيه دموکراسی، که در زمان حاضر وجود ندارد، بوقت مناسب در آن دميده خواهد شد. شايد بتوان تصور کرد که می شد در آن زمان روند اين بلوغ دموکراتيک را سرعت بخشيد اما شايد توجيه اين تأخير را بتوان در کلام عصمت اينونو يافت که، يک نسل بعد، در سال 1960، در مصاحبه ای با نويسندهء اين کتاب گفت: «ما آن زمان در آتش بوديم».

 

برای کمال، اکنون که دشمنانش از ميان برداشته شده و امنيت برقرار بود و پايتختش به استواری در آنکارا شکل می گرفت، زمان آن فرا رسيده بود که سری هم به استانبول بزند؛ جايي که از هشت سال پيش، که به قصد آناتولی ترکش کرد، ديگر به آن باز نگشته بود. خواهرش، مقبوله، و گروهی از خانم ها برايش در قصر «دولما باغچه» محل اقامتی فراهم کرده بودند؛ قصری که اکنون، همراه با ديگر قصرها، نه از آن سايهء خدا، که از آن مردم ترکيه شده بود. غازی سوار با قايق بزرگی به استانبول آمد و مورد استقبال گسترده ای قرار گرفت. کشتی های بخاری به افتخارش سوت های خود را به صدا درآوردند و، در همان حال، هزاران قايق کوچک که به طرز خطرناکی از جمعيت پر بودند سراسر ترعه بسفر را فراگرفته، دور قايق غازی حلقه زده، و آن را به سوی ساحل همراهی کردند. بسياری از مردم کل حقوق ماهانه شان را برای کرايه کردن يک قايق پرداخته بودند. شب که شد همه جا روشن بود و رود متحرک مردمانی که مشغل به دست داشتند در خيابان های شهر جاری شد و به سوی قصری رفت که در آنجا غازی در ميان فريادهای شادمانهء مردم به روی بالکن آمد و به جمعيت سلام گفت. برای مردم استانبول بازگشت او پس از اين همه سال نشان از آشتی شکوهمند ملی داشت. آن ها از اين که تا آن لحظه غازی به اين شهر اعتنا نکرده بود دلگير بودند اما اکنون اين دلگيری جای خويش را به شادمانی داده بود.

          برای کمال قصر دولما باغچه، با سرسراهای تزيينی قرن نوزدهمی، سنگفرش های مرمرين، و چلچراغ هايش جای راحتی نبود و حس می کرد که در محدوديت های قفسی بزرگ گرفتار شده است. اما لااقل اين هم بود که، برخلاف قصر «يلديز» سلطان عبدالحميد که ديوارهای بلندش آن را از جهان خارج پنهان می داشت، دلما باغچه رو به جهان گشوده بود، تراس های وسيعش در سراسر نمای زيبای رو به ترعهء «بسفر» ش پخش بودند و او می توانست در آنجا بنشيند، مشروب بنوشد، و زندگی جاری بر آب ها را ببيند ـ با فوج قايق های کوچکی که از اين سو تا سوی ديگر ترعه را می پيمودند و کشتی های بادبانی رنگارنگی که از «دماغهء طلايي» به سوی درياها و جهان های ديگر می رفتند. و هر گاه که ناآرام می شد خود بر قايق می نشست و بر آب ها می راند. گاه نيز تا شهر «پرا» می رفت، در خيابان هايش قدم می زد، و خاطره های آشنای گذشته را به ياد می آورد، آن زمان که زير نگاه تحسين آميز خانم های کافه ها به صرف شيرينی و چای می پرداخت.

          با اين همه دلش با آنکارا بود؛ جائی که گهواره انقلاب و پايتخت حکومت او محسوب می شد. و همچنان که زمان می گذشت علاقهء همهء مردم ترک را به خود جلب می کرد. اکنون اقداماتی جدی برای طراحی و بازسازی پايتخت جمهوری در دست بود. دو شهرساز آلمانی و اتريشی برای تهيهء طرح ها دعوت به کار شده بودند. قرار اين بود که در آنجا، بر زمين بکر و خالی از هر گونه ساختمانی، مدرن ترين شهر دنيا برپا شود. در طرحی که فراهم می شد ساختن بولواردهای شعاعی به سبک اروپايي پيش بينی شده بود که در مرکز و محل تلاقی شان ميدانی ساخته می شد که مجسمه ی غازی در آن قرار می گرفت. همچنين برپا کردن ساختمان های عمومی زيبا و دلگشای متعددی در برنامه بود. قرار بود در سراسر فلات خشکی که آنکار بر آن می رست، هزاران درخت کاشته شده و مسيرشان تا ارتفاعاتی که اقامتگاه رسمی کمال در چانکايا بر آنها قرار داشت برسد. قرار بود مرداب زير پای قلعه ی شهر خشک شده و به پارک ملت تبديل شود. در آنزمان آنکارا صاحب ساختمان جديد پارلمانی بود که روبروی يک هتل مدرن شيک ساخته شده بود. اين ساختمان ها را به سبک شرقی طراحی کرده بودند، اما قرار بود که سبک و روحيهء غالب معماری شهر دارای ويژگی های آلمانی باشد. در جدول اولويت ها ساختن يک اپرا صدر نشينی می کرد و يادآور زمانی بود که کمال جوان، بعنوان وابستهء جوان عثمانی، در صوفيه زندگی می کرد و اپرا را به عنوان نماد تمدن غربی برگزيده بود. بطور کلی، قرار بود به مرور ايام شهری ساخته شود که اگرچه احتمالا روحيه ای شهرستانی بر آن مسلط بود اما، از نظر فضا و سبک، ويژگی هايي غربی داشت و نماد معتبری از جمهوری ترکيه ی جديد به شما می آمد.

          غازی قرار بود که در فصل خزان و برای گشايش دورهء سوم مجلس شورای عالی به آنکارا برگردد. او در دوران اقامت در استانبول سرگرم تهيهء سخنرانی ويژه ای بود که می بايست تاريخ مستند جنگ استقلال و انقلاب ترکيه را، از آغاز تا به آن روز، از نگاه خود او بيان کند. نوشتن اين سخنرانی، که يکی از بلندترين سخنرانی های تاريخ محسوب می شود (همانگونه که جنگ او در ساکاريا يکی از بلندترين جنگ های تاريخ بوده است) سه ماه به طول انجاميد و اجرای آن شش روز طول کشيد. او مطالب خود را پيشاپيش، و گاه بلاوقفه و در طول 24 ساعت، به منشی هائی که ماه ها اسناد لازم مربوط به آن را فراهم کرده بودند ديکته می کرد. اين منشی ها يکی يکی از خستگی از پا در می آمدند و، به اين ترتيب، ميز کارشان به سنگری در ميدان جنگ مبدل شده بود که سربازان به نوبت از آن پاسداری می کردند.

کمال، پس از آن که تمام روز را به ديکته کردن سخنرانی اش می گذراند، حمامی می گرفت و سپس آنچه را که به روی کاغذ آمده بود برای دوستانش می خواند و پس از آن به قصد خواب از آنان جدا می شد. اما اغلب مشغلهء ذهن پر انرژی اش چنان بود که اندکی پس از رفتن به رختخواب بازمی گشت و ديکته کردن را تا صبح ادامه می داد. اين سخنرانی که برخی ها آن را با سخنرانی مشهور ژوليوس سزار مقايسه کرده اند و خطاب به کنگره حزب مردم نوشته می شد اصولاً يک سخنرانی سياسی، و در نتيجه اغلب خسته کننده، بود. به خصوص در آنجاهايي که کمال می کوشيد تا رئوف و ديگران را از اعتبار ساقط کند. اما به هر حال اين سخنرانی شرح کلاسيک انقلاب کماليستی به شمار می آيد.

          گشايش دورهء سوم مجلس در 1927 نشانهء پايان «دورهء بنيان گذاری» به شمار می آمد. نمايندگان، برای نخستين بار، فارغ از ماجراهای طوفانی مجالس اول و دوم، در ساختمان جديد مجلس کار خود را آغاز می کردند. اکنون فقط يک حزب منظم در مجلس حضور داشت که کمال را از دغدغه هاي مربوط به پارلمان آسوده خاطر می ساخت و به او فرصت می داد تا بتواند از ضرورت پرداختن به جزييات امور سياسی رها شده و به کارهای ديگر بپردازد. او، همچون ناپلئون، پارلمان جديد را «مجلس فلاسفه» می خواند.

اکنون که «استقلال سياسی« کشور تامين شده بود، دورهء جديدی از تاريخ جمهوری ترکيه آغاز می شد که می شد آن را دوران تلاش برای به دست آوردن «استقلال فرهنگی» ناميد، دورانی که «فيلسوفان» غازی وسيلهء ساختن و نسل نوين ترک های جمهوری خواه مشتاقان وصول به آن به شمار می آمدند.

پيوند به قسمت بعدی

پيوند به قسمت قبلی